خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم
خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

بچه گیام....

به مامانم میگفتم مامان من بچه گیام چرا انقدر شر بودم.....یادت چه کارایی که نمیکردم.....؟؟؟؟؟؟

مامانم گفت آره واقعا چقدر اذیت میکردی منو....همیشه همسایه ها میومدن  گله اتو بهم میکردن که آی دخترت فلان کارو کرد آی دختر فلان کارو کرد.....

یادم که بیشترپسرای محله امون  که با هم سن وسال بودیم ازم میترسیدن......دخترا رو که نگو....همیشه سوار بردوچرخه دنبال دخترا میکردمو میترسوندمشون.... یه همسایه داشتیم که همیشه به خانومش میگفت من باورم نمیشه این دختره...الکی میگن این دختر....من بهتون شرط میبندم این پسر...تازه اسمم گذاشته بود احسان بهم میگفت احسان.... خخخخخخ.....

داداشم درست شیش سال از من بزرگتر بود...اما بیچاره ازم خیلی کتک میخورد..... چه کیفی بهم میداد....بابا هم هیچ وقت دعوام نمیکرد...فقط گاهی مامان از دستم کلافه میشه و میومد سراغم اما دستش بهم نمیرسید.... بابام  دعوام نمیکرد چون همیشه در عین شیطنت  هوش زیادی داشتم....درسم همیشه عالی بود...و این برای بابا خیلی خوشایند بود....

یادم یه دفعه رفتم یه قورباغه گرفتمو با خودم بردم مدرسه.....یه سطل زباله خیلی کوچیک داشتم که آشغالای مدادامو میریختم توش...قورباغه رو گذاشتم تو سطل زباله امو پیش به سوی مدرسه....اونو زیر میز قایم کردم....میخواستم دوستامو باهاش بترسونم....اتفاقا زنگ علوم بود...یواشکی از توی سطل درش آوردم ...بقل دستیم داد زد آی قورباغه آی قورباغه خانوم این قورباغه آورده....داشتم از ترس خانوم معلم سکته میکردم...که خانوم معلم اومد جلو گفت ببینمش....بهش نشون دادم...معلمم بهم گفت اینو از کجا آوردی  ؟؟؟؟بهش نگاه کردمو هیچی نگفتم....گفت برا درس علوم  آوردی؟؟؟؟بچه ها این که ترس نداره دوستتون اینو برای درس علوم آورده ...آفرین...یه بیست پیش من داری.....خخخخخ یه ذوقی کرده بودم که نگو.....خلاصه اون روز یه بیست خوشگل از خانوم معلم گرفتم....تازه کلی پیش بچه ها کلاسم گذاشتم... ....تا راهنمائی به همین شکل شر بودم ....اما دیگه به کسی کتک نمیزدم....دبیرستان که رفتم معدلم نزدیک19 بود اما ....انضباط رو که نگو....13 یا فوقش14...یادم که یه دفعه اومدم از جلو دفتر رد بشم که خانوم مدیر صدام زد و رفتم پیشش....یه مادر دختری کنارش ایستاده بودن ...خانوم مدیر ازم پرسید فلانی معدلت چند بهش گفتم خانوم نزدیک 19....گفت خوب ...حالا انضباطت چنده.....یه مکثی کردمو گفتم خانوم خودتون که میدونید....13....14....مدیر خنده ی بلندی کرد و روبه اون مادر دختر گفت...میبینید خانوم این بچه درس خونه کلاسشون اما شیطنت زیاد داره....دختر شما هم درس نمیخونه هم انضباط نداره....اینو که میبینید در حین شیطنت از دانش آموزای خوبمون هست....اگه اینجوری نبود تا به حال اخراج شده بود.......بعدها فهمیدم خانوم مدیر برای اینکه از شیطنت من کم کنه منو کرده بود جزء انتظامات مدرسه که تا حدودی موفق هم شده بود.....تو دبیرستان چند بار تو مسابقات ورزشی رتبه اول شهری و رتبه دوم استانی رو آوردم....و این برای مدرسه خیلی خوشایند بود....

به مامانم گفتم...مامان خدا نکنه بچه ام مثل من بشه....مامانم گفت  خدا کنه عین خودت بشه تا بفهمی من چی کشیدم از دستت.....

لباس نی نی

چند روز پیش با آقای همسر رفتیم بیرون یه چرخی بزنیم...از جلو یه لباس فروشی رد شدیم....یهوی آقای همسر گفت الی بیا بریم تو...باهم رفتیم تو...من رفتم سراغ لباسهای تو خونه ای....یه دفعه دیدیم آقای هسر با ذوق به طرفم اومد گفت الی بیا اینجا اینا رو ببین....ببین این چقدر بامزه اس....این چقدر کوچولو...این چقدر خوشگله...

خیلی تعجب کردم...گفتم....اینا که همه اش لباس بچه اس فعلا به درد ما نمیخوره که...گفت باشه حالا بیا نگاه کنیم .....

رفت سراغ یه ست پنج تیکه پسرونه گفت الی بیا اینو بخریم....گفتم جدی میگی؟؟گفت آره دیگه.....بچه من پسر من میدونم...بهش لبخند زدم گفتم باشه خیلی قشنگ بخریمش....لباس رو گرفت تو دستش و بازم رفت سراغ یکی دیگه ...گفت الی اینم قشنگ بیا اینم ببین....گفتم اره اینم خیلی قشنگ ..این هم به دختر میخوره هم به پسر....

گفت اما بچه من پسر.....

از اینکه میدیدم اقای همسر انقدر ذوق کرده بود خیلی خوشحال شدم....خدایا شکرت به خاطر داشتنش

گنجشک کوچولو

صبح که اومدم  دفتر یهو دیدم یه گنجشک کوچولو روی کولر گازی نشسته....خوب که بهش نگاه کردم دیدم نمیتونه بال بزنه .....خیلی براش ناراحت شدم...بیچاره معلوم   نیست چه جوری زخمی شده.....نگاه کردم دیدم کنار میز چند قطره خون ریخته شد که حتما مال همین کوچولو....هرچی خواستم بگیرمش تا ببینم زخمش چقدر عمیق هی فرار کرد...منم بیخیالش شدم آخه ترسیدم بیشتر بهش صدمه بزنم....الان نشسته توی گلدون گل وداره نوک میزنه تو خاک گلدون فکر کنم گرسنه باشه....خوب چه کار کنم اینجا به هیچ چیزی دسترسی ندارم...تازه امروز خودمم صبحانه نخوردم ....خیلی گرسنمه....

هیچی دیگه الان منو اون گنجیشک کوچولو همدردیم....هردوتایی گرسنه ایم.....خخخخخخ

باید یه فکری برای این بیچاره بکنم....نمیشه گرفتش...برم درو باز بزارم خودش بره بیرون تا تلف نشده

سالگرد ازدواجمون

این روزها برای منو آقای همسر حال و هوای خاصی داره.....درست دوسال پیش  همچین روزایی در حال تدارک مراسم عروسیمون بودیم....بیشتر از همه آماده شدن خونمون وقت برد....چقدرمرور خاطرات اون زمان برام شیرین.....آقای همسر ادعا میکرد که رنگ کاری خونه رو میتونه خودش انجام بده...میگفت تو زمان خدمت سربازی از دوستش یاد گرفته...این شد که من با هزار استرس قبول کردم که خودش خونمونو رنگ کنه......و چقدر هم خوب این کارو انجام داد...بگذریم که کلی کثیف کاری کرد و چند دست از لباساشو نابود کرد......

یادش بخیر هر روز که از سرکار میومد دوتایی میرفتیم بیرون خرید....من دوست داشتم تو خرید جهیزیه ام سلیقه آقای همسرم هم باشه....... واین شیرین ترین کا رممکن برای هردوتاییمون بود.....حتی تو خرید کوچکترین چیز هم از آقای همسر نظرشو میخواستم......ومن میتونم بگم که برای تک تک وسایل خونمون  یه خاطره داریم..........گاهی وقتی که آقای همسر نگاهش به یکی  از وسایل خونمون میخوره بهم میگه الی یادت  موقعه خریدش چقدر خندیدیم....منم بهش لبخند میزنمو میگم اره ببین من چه زن خوبی برات هستم....چقدر خاطره شیرین داریم....اونم میگه بله عزیزم...تو خانوم شیطون منی.....

همیشه از خدا میخوام که بهم توانی بده که تو زندگی بتونم برای آقای همسر بهترین باشم...میخوام تک تک لحظات زندگیمون برامون بشه یه خاطره که بعدها از مرورش لذت ببریم....

خدایا شکرت به خاطره داشتن این همه خوبی....

مامان خوبم....

یه چند روزی میشه که مامان و بابا اومدن خونمون...بابا دیروز کار داشت رفت دیارمون اما مامان رو نگه داشتم آخه حالش زیاد به جا نبود به خاطر فوت پسرخاله ام خیلی ناراحت....دیروز وقتی  از سرکار رفتم خونه دیدم مامان همه جارو برام تمییز کرده...یه خونه تکونی اساسی...با اینکه خونه ام تمییز بود...اما مامان همه چی رو دوباره تمییز کردبرام.....بهش گفتم چرا خودتو خسته کردی ...خودم میومدم تمییز میکردم...گفت توکه میدونی من نمیتونم یه جا بیکار بشینم خودمو سرگرم کردم تا تو بیایی.....با خودم گفتم واقعا چقدر تمییزکردن مامان با من فرق داره....یه ذوقی کردم که نگو....اگه خواهرام بفهمن کله امو میکنن....به حساب مامان اومده اینجا تا روحیه اش باز بشه نه اینکه کار کنه برا من....خوب چه کارکنم منکه نمیخواستم مامان برام خونه تکونی کنه....ولی چقدر خوب شده خونه....شب آقا همسر اومدم دعوام کرد...که چرا گذاشتی مامان خونه تکونی بکنه...مامان بهش گفت من خودم خواستم  تا سرگرم باشم و فکرو خیال نکنم.....

در عوض شب مامان رو بردیم بیرون کلی خوش گذروندیم....مامان گفت واقعا روحیه ام باز شد.دستتون درد نکنه.....