خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم
خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

آخ جون بازم سوغاتی

چند روزی میشه که مامی جان به همراه همسر گرامیشان یعنی بابای من رفتن کربلا....البته طاهای کوچولو رو هم که پسر خواهر قهر قهروی من میشه رو هم با خودشون بردن...این آبجی ما انگار نه انگار  پسری داره که به دنیاش آورده....هرکجا مامی اینا برن طاها انگار بچه ی خودشون.....باید همراهشون بره.....هرکی ندونه میگه سر پیری و معرکه گیری...البته بابا جون من انقدر را هم پیر نیست تازه شده پنجاه ساله...مامی جانم که چهل و چند سال بیشتر نداره...

فردا قرارمامان   ساعت پنج صبح برسن...کاش یه جوری میتونستم برم فرودگاه دنبالشون اما نمیشه ساعت 2 صبح تازه میرسن...آقای همسر گناه داره باید صبحش بره سرکار...خسته میشه....فداش بشم الهی....چقدر دلم براش تنگ شد یهویی....

دوتا آبجیای گرامی یک هفته اس هرچی کار دارن ریختن سر من....آخه میگن بچه کوچیک دارن  نمیتونن  بیان کمکم.....اصلنم به فکرشون نمیرسه که من کارمندمو شاید نتونم مرخصی بگیرم......

خوب میگم اشکال نداره در عوض تا چنج شنبه نمیرسن بیان  دیارمون...هرچی سوغاتی خوب هست اول خودم برمیدارم....تازه تهدیدشون کردم اگه برای مهمونی پنج شنبه دیر برسن چیزی نصیبشون نمیشه

خدا جونم شکرت به خاطر همه چیزهایی که بهم دادی مخصوصا آقای همسر.....وای امروز من چقدر دلم براش تنگ میشه هی ....برم برم بهش یه زنگی بزنم.......

من اومدمممممممممممممممممممم...

سلام دوست جونیای خوب خودم...ببخشید این چند روز هم اینکه یه مسافرت کوچولو رفته بودم دیارمون و هم اینکه یه خورده مریض شده بودم...

حالا از فردا دوباره پست میزارم....

ممنونم دوستای با وفا....

واقعا دلم چقدر برای اینجا تنگ شده بود......آخیش دلم وا شد اومدم به خونه ام

تولد تولد تولدت مبارک



تولدت مبارک خوش اومدی ستاره.......اگرچه از راه دور گفتن فایده نداره......تولدت پر از نور.................پر از شمعای روشن........

عشقم تولدت مبارک........

امروز فقط و فقط میخوام از تو بنویسم.........برای تو که عشق تموم زندگی من هستی.....عزیزم تولد28 سالگیت مبارک......الهی من فدای اون چشمای مظلومت بشم که انقدر ماهی تو......خودت خوب میدونی که چقدر دوست دارم......اگه بخوام از اولین سال آشناییمون حساب کنم این هشتمین تولدی که در کنار هم هستیم.....امیدوارم صدتا تولد دیگه هم در کنار هم باشیم....به خوبی و خوشی......

همیشه میگم خدایا کجای زندگیم یه کار خوب کردم که پاداشش شده  این عشق پاک...خدایا کمکم کن که لیاقت تموم خوبی هاشو داشته باشم.....(حالا خودتو لوس نکنیا)

برا فردا کلی برنامه چیده بودم اما تو تموم برنامه هامو ریختی به هم...اومدی گفتی الی برا پنج شنبه جمعه بیا بریم  همون روستائی که گفتی میشه شب اونجا موند.....هم خوشحال شدم هم ناراحت...خوب دوست داشتم برات یه تولد عالی بگیرم....اما جور نشد دیگه...قرار امروز همراه مهدی و خانومش که  برام مثل خواهر میمونه بریم همون روستائی که قرار بود خیلی وقت پیش بریم.....میدونم خوش میگذره ....به سیما گفتم که جمعه تولد محسن چه کار کنم...گفت بیا براش اونجا تولد بگیریم نزاریم خودش بفمه....سخت اما نشدنی هم نیست.....خلاصه قرار شد بریم اونجا  تولد بگیرم......بعد از کلی قرار مدار مادرشوهری زنگ زده میگه عزیزم فردا تولد شوهرت برنامه ریزی کردی یه تولد براش بگیرم.....دلم میخواد برا پسرم تولد بگیرمموندم چی جوابشو بدم...یه دفعه شدم اینجوری دلم نمیخواس ناراحت بشه...با هزار زحمت بهش گفتم ببخشید مامان ....من برا فردا برنامه ریزی کرده بودم اما محسن تموم برنامه های منو ریخت به هم...با دوستش قرار گذاشتن که این دو روز برن روستا.....

مادرشوهری گفت ایراد نداره عزیزم خودتو ناراحت نکن....

بهش گفتم تو رو خدا ببخشید....حالا براش شنبه تولد بگیریم ایراد داره......گفت نه ایراد نداره اما داداشاش نمیتونن بیان راهشون دور...گفتم خوب چه کار کنم...گفت اشکال نداره خودتو اذیت نکن.....حالا تا شنبه......

خلاصه قرار شد شنبه هم یه جشن کوچیک برات بگیریم......



مادرشوهر قهر قهرو.......

هفته پیش چند روزی بود که مادرشوهری با منو آقای همسر قهر کرده بود...انقدر از دستش حرص خوردم که نگو...اخه یکی نیست بگه یه زن 55 ساله چه به قهر.....

انقدر از دستش ناراحت بودم که نگو....خوب درست آقای همسر اشتباه کرده یه چیزی گفته اما چرا دیگه با من قهر میکنه...

مادرشوهری واقعا زن خوبی..از حق هم نگذریم خیلی هوامو داره.اما گاهی این قهر کردنای بیجاش ادمو اذیت میکنه به قول یکی از دوستان خوب مگه بده اینم خودش یه پیام بازرگانی وسط زندگیت تا بیشتر از این بهت خوش نگذره....چه میشه کرد مادر دیگه نمیشه بهش بی احترامی کرد....

پنج شنبه با اقای همسر تازه رسیده بودیم دیارمون که برادر آقای همسر زنگ زد و گفت که مامان حالش بد شده برگردید پیشش....هیچی دیگه ماهم نرسیده دوباره مجبور شدیم برگردیم....وقتی اومدیم خونه دیدیم همچین هم حالش بد نشده که به خاطرش ما رو برگردوندن...خیلی عصبانی شدم از دستشون....آخه بد یه مدت میخواستم پیش پدر مادرم باشم....نمیدونم چرا انقدر گاهی مادرشوهری لوس بازی درمیاره...البته شاید دست خودشم نیست آخه مریضی سرع داره.....

وقتی مادرشوهری دید که به خاطرش این همه راه رو از دیارمون برگشتیم  یه خوشی می کرد که نگو....بلخره باهامون آشتی کردو دوباره من شدم عروش گلش که نمونه اش پیدا نمیشه.....

خدایا بازم شکرت به خاطر این زندگی خوب....

دوست دارم خدایا