جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (279)

سلام

1. صبح وقتی سوار ماشین شبکه شدم راننده گفت: باید خانم دکتر ... را هم ببریم. شما خونه شونو بلدین؟ گفتم: نه بلد نیستم. راننده گفت: دیشب پشت تلفن فقط اسم خیابونو گفت. رفتیم توی اون خیابون و بعد راننده به خانم دکتر زنگ زد و گفت: ما الان توی خیابون ... هستیم. خونه شما کجای خیابونه؟ خانم دکتر گفت: ما یه سمند داریم یه کوییک. الان هردوشون جلو خونه مون پارک شدن. از روی ماشینها میتونین خونه رو پیدا کنین!

2. داشتم توی درمونگاه به کامنتها جواب میدادم که خانم مسئول پذیرش گفت: دکتر! دوساعته با کی داری چت میکنی؟!

3. پسره گفت: من مشکل معده دارم نمیتونم کپسول بخورم. گفتم: پنی سیلین میزنین؟ گفت: اگه آروم میزنن بله اما اگه میخوان سریع خالیش کنن نه!

4. خانمه گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: آزمایش خون! هر آزمایشی اینجا از خون میگیرن بنویس!

5. خانمه گفت: برام آزمایش بنویس. وقتی نوشتم گفت: حالا اینو ببرم داروخونه؟!

6. یه بچه را آوردند که انگشتشو بریده بود. گفتم برن توی تزریقات تا انگشتشو بخیه کنه. چند لحظه بعد صدای خانم مسئول تزریقاتو شنیدم که داشت به مادر بچه میگفت: زخمش عمیقه ببرینش بیمارستان. وقتی سرم خلوت تر شد رفتم توی تزریقات و گفتم: زخم اون بچه که خیلی عمیق نبود چرا همین جا بخیه شو نزدین؟ خانم مسئول تزریقات گفت: راستش من تا حالا فقط دو سه بار روی دست کسی که بخیه میزده نگاه کردم اما خودم تا حالا بخیه نکردم! این هم بچه بود جرات نکردم!

7. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: من خیلی بدبختم یه کمکی بهم بکن. گفتم: پول نقد ندارم کارت دارم. کارتشو درآورد و گفت: شماره شو یادداشت کن وقتی سرت خلوت شد دویست تومن بزن به کارت! بعدا که به آقای مسئول پذیرش گفتم گفت: این از همه پول میگیره ولش کنین!

8. پیرزنه گفت: اون قدر سرم درد میکنه که پاهامو میلرزونم!

9. خانمه گفت: برای من قرص ننویس. خیلی حالت تهوع دارم نمیتونم قرص بخورم. فقط سرم و آمپول. بعدا اومد و گفت: سرمو زدم بهتر شدم حالا دارو خوراکی نمیخواد برای توی خونه؟!

10. خانمه به بچه اش گفت: بیا بشین روی صندلی تا دکتر گلوتو ببینه. اما بچه سر جاش ایستاد. مادرش گفت: چرا نمیشینی؟ بچه گفت: اول بوس! و همون جا ایستاد تا بالاخره مادرش بوسش کرد و بعد نشست روی صندلی!

11. یه خانم سرما خورده را دیدم و بعد گفتم: چندتا قرص سرماخوردگی براتون مینویسم ... که شوهرش گفت: ننویسین توی خونه داریم. خانمه گفت: نه بنویسین. شوهرش گفت: خب کلی توی خونه داریم. برای چی بنویسه؟ خانمه گفت: اگه خودت بهتر میدونی منو برای چی آوردی دکتر؟ خودت بهم دارو میدادی!

12. (15+) یه مرد حدودا سی ساله اومد توی مطب و گفت: خانمم سقط کرده. یه کد رهگیری بهم بدین ببرمش پیش متخصص زنان. کدملی که روی قبض بود زدم توی کامپیوتر و بعد گفتم: ببخشید فکر کنم کدملی را اشتباه دادین. این مال یه بچه 15 ساله است. گفت: خب خانممه دیگه مشکلش چیه؟!

پ.1. چند روز پیش که سیستم قطع شد میخواستم این پست را بگذارم. بعد همین طوری گفتم: وقتی سیستمها وصل شدند این پست را میگذارم. که امروز وصل شدند! (البته سامانه سیب هنوز کمی مشکل داره)

پ.ن2. شرمنده جناب "پرنده توتو" فکر کنم باز هم باید پیامی که برام فرستاده بودین تکرار کنین!

پ.ن3. جناب "بروبچه های خواننده" عزیز! جواب دکتر پرسیسکی وراچ را براتون ایمیل کردم. ضمنا ایشون به همه دوستان سلام رسوندند و قول دادند به زودی پست جدیدی بگذارند. متاسفانه ظاهرا هنوز نتونستن کارشونو توی آلمان شروع کنند.

سیستم

سلام

از صبح امروز سیستم نسخه نویسی بیمه های روستایی و درمانی قطعه.

نسخه ها را طبق دستور شبکه روی کاغذ نوشتیم اما کسانی که میخوان برن پیش متخصص از صبح نشستن توی درمونگاه.

امیدوارم ربطی به موشک باران دیشب نداشته باشه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (278)

سلام

1. خانمه با درد دندون اومده بود بهش گفتم: پیش دندون پزشک نرفتین؟ گفت: نه پدرش فوت کرده امروز نیومده. اواخر وقت که مریض نداشتیم از مطب اومدم بیرون که دیدم دندونپزشک طرحی مرکز هم توی سالنه. از آقای مسئول پذیرش پرسیدم: خانمه گفت پدر دندون پزشک فوت کرده امروز نیومده! آقای مسئول پذیرش هم گفت:پدر دستیارش فوت کرده نیومده. خیلی از مردم اینجا دستیار دندون پزشکو که بومیه و باسابقه دندون پزشک میدونن نه دندون پزشکهای طرحی که میان و یکی دو سال بعد هم میرن!

2. توی یک سوپرمارکت برای خونه خرید کردم و رفتم پای صندوق. خانمه داشت خریدها را حساب میکرد که همکارش اومد جلو و گفت: ببخشید! شما پزشکید؟ گفتم: بله. به خانمی که پشت صندوق بود گفت: دیدی گفتم دکترها از قیافه شون مشخصه؟! بعد یه نگاه دیگه توی صورتم کرد و گفت: متخصص اطفال هم هستین! گفتم: نخیر عمومی هستم. (احتمالا منو با یک متخصص اطفال که دیده بود اشتباه گرفته بود!)

3. خانمه بچه شو با استفراغ آورده بود. گفتم: اسهال هم داره؟ گفت: از دیروز شکمش کار نکرده که ببینم اسهال داره یا نه!

4. برای یه بچه که توی بغل مادرش بود نسخه نوشتم. مادره گفت: ببخشید خودم هم از دو شب پیش دارم سرفه میکنم. چی باید بخورم؟ گوشیو گذاشتم روی سینه مادره و گفتم: نفس بکشید. مادره، بچه توی بغلش و پسر پنج شش ساله همراهش همزمان شروع کردند به کشیدن نفس عمیق!

5. برای خانمه نسخه نوشتم. کد رهگیری را هم نوشتم و میخواستم بدم بهش که یکدفعه دیدم اسم و فامیل روی قبض با اسم و فامیل توی کامپیوتر با هم فرق دارند. وقتی بررسی کردم متوجه شدم یک رقم از کدملی مریضو اشتباه زدم و نسخه به اسم کس دیگه ای ثبت شده. اون نسخه را حذف کردم و از اول نوشتم. فقط نمیدونم اگه برای صاحب اون کدملی اولی پیامک رفته باشه چه فکری کرده؟! (معمولا وقتی یک رقمو اشتباه میزنیم سامانه خطا میده و مگه چنین کدملی وجود ندارد. از این نظر هم برام جالب بود)

6. به مرده گفتم: بفرمایید. گفت: من دیروز در یک بازه زمانی سه ساعته اسهال داشتم!

7.(14+)  پیرمرده گفت: چند روز پیش جراحی کردم. حالا جای عمل خیلی درد داره. گفتم: چه عملی کردین؟ گفت: سنگ مثانه داشتم. خانمش سرشو آورد جلو و گفت: یکی از بیضه هاشو درآوردن. روش نمیشه بگه. مرده یکدفعه داد زد: دهه! دهه! بعد هم سرشو انداخت پایین!

8. خانمه گفت: این بچه اصلا شربت نمیخوره. وقتی میخوام بهش شربت بدم اون قدر خودشو تکون میده که میترسم شربته بریزه روی ریه اش!

9. به پسره که با اسهال اومده بود گفتم: توی مدفوعتون خون هم بود؟ گفت: شک دارم! گفتم: چرا؟ گفت: امروز صبح لبو خورده بودم. حالا نمیدونم این خون بود توی مدفوعم یا اثرات لبو!

10. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: مدتیه یاد گرفته تا گلوش درد میگیره تب میکنه!

11. تصادفا به یکی از خانم دکترها برخوردم که چند سال پیش توی ولایت طرح بود و حالا تخصص گرفته. با هم صحبت کردیم و بحث روزی شد که عماد را بردم پیش متخصص پوست. خانم دکتر گفت: پیش چه دکتری هم بردیش! گفتم: چطور؟ گفت: توی یک بیمارستان بودیم. او تخصص پوست میخوند و من هم تخصص .... یکی از همکاران بهش رسید و یه سوال درباره مشکل پوستیش ازش پرسید. خانم دکتر هم یه دستگاه پوز (کارتخوان) از جیبش درآورد و گفت: یه ویزیت بکش تا جوابتو بدم!

12. خانمه بچه شو با تب آورده بود. چوب برداشتم تا گلوشو ببینم اما دهنشو باز نمیکرد. مادرش گفت: چوبو بدین به من تا بهش بدم. بعد چوبو گذاشت دم دهن بچه و گفت: اینو بخور! اما باز هم بچه دهنشو باز نکرد. مادره به من گفت: حالا حتما باید برای تبش اینو بخوره؟!

پ.ن1.میخواستم این پست را چند روز زودتر بگذارم اما گفتم صبر کنم دوستانی که احیانا توی ایام نوروز سفر بودند هم پست قبلیو بخونن!

پ.ن2.  با لطف خانم دکتر خ بعد از مدتها بعضی از مطالب این وبلاگ در یک نشریه جدید چاپ شد. طبیعتا چون اسم واقعیمو اونجا ثبت کردن از بردن اسم نشریه معذورم!

پ.ن3. توی خیابون مرده بهم گفت: من هرچندماه یکبار میام به شهر شما. و هربار توی مغازه کبابی که اینجا بود غذا میخوردم اما انگار مغازه را جابجا کردن. شما آدرس جدیدشونو دارین؟ گفتم: جابجا نشدن مغازه را کلا جمع کردن. گفت: چه حیف. خیلی ممنون. و رفت. به نظر شما باید بهش میگفتم علت جمع شدن مغازه شون فروش کباب گوشت الاغ بوده؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (277)

سلام

1. به مرده گفتم: کپسول بنویسم یا آمپول میزنین؟ همراهش گفت: آمپول براش بنویس. توی آبادی همین یه نونوا هست. سه روزه کلّ ده بدون نون مونده!

2. مرده با درد دست و پا اومده بود. گفتم: کار سنگینی نکردین؟ گفت: چرا اما با دستم بار بلند کردم با پام که نکردم!

3. مرده گفت: چند روزه که تند تند میرم دستشویی. ببخشید که دکتری!

4. (15+) مرده داشت مشکلشو برام میگفت که یه نفر از مریضهایی که پشت در ایستاده بودند سرشو کرد تو و گفت: آقای ... ایشون دکتر عمومی هستند. برای مشکلات جنسی که داری باید بری پیش یه دکتر دیگه! مریضه هم سرشو برگردوند و چشمش که به اون یکی افتاد گفت: بههههههه!آقا ... چطوری؟ بعد هم رفت و باهاش دست و روبوسی کرد و برگشت و نشست روی صندلی!

5. (17+) آزمایشهای مرده را نگاه کردم و گفتم: آزمایشهاتون سالمه فقط ویتامین "دی" تون پایینه. گفت: ببخشید اینی که میگین از بالا بودن میزان سکس هم میشه؟!

6.  من معمولا از مریضها میپرسم که کپسول میخورن یا آمپول میزنن.  نسخه یکی از مریضها را که نوشتم در مطبو باز کرد و رفت بیرون. یکی از پیرزنهایی که بیرون ایستاده بود منو دید و گفت: این دکتره شیفته؟ این که انگار چیزی حالیش نیست! وقتی میرم پیشش میپرسه چی برات بنویسم؟ خب من اگه بلد بودم که پیش تو نمیومدم. تو مثلا دکتری! به روی خودم نیاوردم تا پیرزنه اومد تو. نسخه شو نوشتم و گفتم: چندتا کپسول هم براتون نوشتم. گفت: میشه آمپول بنویسی؟ گفتم: نه آمپول به دردتون نمیخوره بفرمایید! با صورت کج رفت بیرون!

7. پیرزنه را که دیدم گفتم: شما چربی ندارین؟ گفت: نمیدونم خیلی وقته که آزمایش ندادم. گفتم: خب پس یه آزمایش براتون مینویسم جوابشو که آوردین براتون دارو مینویسم. گفت: این حالت از چربی هم میشه؟ گفتم: بله میشه. گفت: خب میشه چندتا قرص چربی برام بنویسین؟ بعد که جواب آزمایشمو گرفتم اگه نداشتم دیگه نمیخورم. یه بسته قرص چربی هم براش نوشتم و رفت. چند روز بعد جواب آزمایششو آورد که گفتم: خداروشکر چربی نداشتین. گفت: پس دیگه قرص چربی نخورم؟ گفتم: نه نیازی نیست. از مطب که رفت بیرون به بقیه مریضها گفت: اون روز که اومدم میگه باید قرص چربی بخوری! هرچقدر گفتم من تا حالا سابقه چربی نداشتم گفت باید بخوری. حالا امروز میگه نباید بخوری!

8. مرده گفت: دیشب اون قدر بدنم یخ کرده بود که تکیه دادم به بخاری اما نسوختم!

9. آقای مسئول پذیرش گفت: من روز انتخابات سر صندوقها بودم. یه آقایی هم به عنوان نماینده یکی از کاندیداها اونجا بود و نظارت میکرد. وقتی رای گیری تموم شد و رایها را شمردیم اون کاندیدا توی اون صندوق حتی یک رای هم نداشت! به نماینده اش گفتم: پس تو خودت هم به این کاندیدا رای ندادی؟ گفت: من اصلا قبولش ندارم فقط برای پولش اومدم.  حالا هم گفتم حتما بالاخره دو سه تا رای اینجا داره که فکر کنین یکیشون مال منه!

10. مرده گفت: من دوست دکتر ... (یکی دیگه از پزشکانی که توی اون درمونگاه شیفت میدن) هستم. گفتم: به سلامتی. گفت: اجازه بدین الان بهشون زنگ میزنم و گوشی را میدم بهتون تا بهتون بگه چی باید برام نسخه کنین!

11. (18+) (خواندن این بند برای خانمها توصیه نمیشود! ) (بعدنوشت: خیلی فکر کردم که این مورد را بگذارم یا نه؟ و حالا که گذاشتمش باتوجه به بازخوردهایی که از بعضی از دوستان گرفتم حذفش میکنم. با عرض پوزش از سودابه خانم که کامنتشونو هم به دلیل اشاره مستقیم تایید نکردم. به امید کاهش انحراف ذهن بعضی ها و این که دیگه با شنیدن یکی و دوتا و سه تا و ... فقط یاد ورزش باستانی بیفتیم )

12. کد رهگیری داروها را که دادم دست مرده گفت: اینو بدم داروخونه خودش میدونه چکار کنه؟!

پ.ن1. در این ساعات که 1402 تموم شده و 1403 هنوز شروع نشده (به گفته دوستی 1402/5) امیدوارم سالی که در پیش رو داریم برای همه مون پر از سلامتی و خوشبختی و رسیدن به آرزوهامون باشه.

پ.ن2. باز هم گه گاه برای عسل قصه میگم. شب براش قصه گفتم و بعد خودم هم کنار تختش خوابم رفت. نصف شب بیدارم کرد و گفت: دلم درد میکنه. بهش دارو دادم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که گفت: میگم شما چنین بیماری را توی دانشگاه نخوندین؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه با قرصی که بهم دادی خوب نشدم! (البته چند دقیقه بعد از هوش رفت)

پایان تلخ (روزی که بیمه آمد (2) و ادامه)

سلام

فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات خوب زیادی برام بیفته و دیگه از تلخی بی پایان خبری نباشه. میخواستم آخر سالی یک پست خاطرات جدید بگذارم اما ظاهرا قسمت نبود. شاید توی پست بعدی.

 

ادامه مطلب ...

معر جدید!

سلام

چند ماه پیش بود که نمیدونم چرا به سرم زد وقتی بعضی از همکاران مطلبی را توی گروه پزشکان شبکه مینویسند در اون مورد یکی دو بیت از همون "معر"هایی که چندبار توی وبلاگ گذاشتم هم بنویسم. یک بار وقتی مامور بیمه با آقای "ر" (یکی از پرسنل شبکه که قبلا هم توی وبلاگ ازشون نوشتم)  اومدند توی درمونگاهی که من اون روز کار میکردم، یکدفعه آقای "ر" شروع کرد به تعریف از من و  وسط حرفهاش گفت: آقای دکتر شعر هم میگن! جناب مامور بیمه هم گفتند: میتونی چند بیت درمورد مشکلات بیمه ها و نسخه نوشتن توی سامانه ها هم بگی؟ گفتم: نمیدونم. تا ببینم چی میشه. گفت: اگه گفتی برام بفرست.

دوهفته گذشت و من حتی یک بیت هم به ذهنم نرسید. اما یک روز یکدفعه شروع کردم به نوشتن و نوشتم و نوشتم و نوشتم و .... و وقتی تموم شد دیدم حدود صد بیت شده!! اونو هم برای آقای "ر" فرستادم و هم مامور بیمه که هردوشون کلی تشویق کردند و بعد گفتند: حالا یه بار سر فرصت میخونیمش و دیگه خبری نشد .

چند هفته بعد که مامور بیمه را دیدم گفت: شعرتو میخوام بفرستم تهران برای اداره کل بیمه اجازه هست؟ گفتم: خواهش میکنم. و بعد دوباره خبری نشد!

حالا که چندماه گذشته و هم آقای "ر" و هم جناب مامور بیمه با افراد دیگه ای جایگزین شدن تصادفا توی گوشی این "معر" را پیدا کردم و گفتم حالا که چیزی ندارم بنویسم حداقل این معر را بگذارم توی وبلاگ. ببخشید که باعث میشه حوصله تون سربره!

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (276)

سلام

1. برای دختره نسخه مینوشتم که مادرش گفت: امسال دانشگاه قبول شده. از وقتی میره دانشگاه دیگه هرشب میشینه توی اتاقش و تا نصف شب میکشه! گفتم: چی میکشه؟ گفت: خب گرافیک قبول شده دیگه!

2. مرده گفت: یه چیزی بگم؟ گفتم: بفرمایید. گفت: من از سال هشتاد و پنج ساکن اینجا شدم و بعضی وقتها که اومدم درمونگاه شما ویزیتم کردین. گفتم: خب؟ گفت: قیافه تون از اون موقع هیچ تغییری نکرده. فقط موهاتون داره سفید میشه چطور آخه؟!

3. به خانمه گفتم: بفرمایید. گفت: من همیشه پریودم هفت روزه بود. این بار پنج روزه تموم شد!

4.مرده گفت: از دیروز گلوم درد میکنه. دیشب هم اومدم اینجا و دارو داد ولی خوب نشدم. معاینه اش کردم و شروع کردم به نوشتن نسخه که گفت: میگم دکتره دیشب اصلا گلومو نگاه هم نکرد. پس چطور برام دارو نوشت؟!

5. به یه بچه گفتم: سرفه هات خلط داره؟ بچه به مادرش گفت: خلط دیگه چیه؟ مادره گفت: وقتی سرفه میکنی یه چیز سفت میاد توی گلوت؟ بچه گفت: آهان! همونها که من قورتشون میدم؟!

6. مرده اومد توی مطب و گفت: دیشب خونه مادرم اینها بودیم. نشستیم و یکی یکی دکترهای این درمونگاهو بررسی کردیم. آخرش هم تو را پسندیدیم! خداروشکر که الان خودت اینجایی! (البته بعید نیست هرکس دیگه ای هم که شیفت بود همینو بهش میگفت!)

7. نصف شب دیدم آقا و خانم مسئول تزریقات نشستن و دارن افسوس میخورن. گفتم: چی شده؟ آقای مسئول تزریقات گفت: خانم دکتر ... که چند سال پیش طرح بود یادته؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: استوریشو توی اینستا دیدی؟ گفتم: نه چطور؟ گفت: رفته کانادا. اونجا یه همسایه کویتی داشته که میاد دم خونه خانم دکتر و میگه اگه میشه آمپول منو بزنین. خانم دکتر هم براش میزنه. همسایه اش هم برای تشکر یه ساعت مچی بهش داده. گفتم: خب؟ گفت: عکس ساعت را استوری کرده بود. اینجا رفتم و قیمتش کردم گفتند پنجاه میلیونه! (دیگه روم نشد بپرسم مگه چه ساعتی بوده؟)

۸. پیرزنه گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: من کبدهای آنزیمیم بالاست!

۹. خانمه گفت: این قرصها را هم برام بنویس.  گفتم: چندتا بنویسم؟ گفت: روزی دوتا ازشون میخورم. سی تا بنویس که برای دوماهم بشه!

10. خانمه گفت: پهلوم درد میکرد. سونوگرافی هم رفتم که طبیعی بود. جواب سونوگرافی را ازش گرفتم و نگاهش کردم و گفتم: سنگ کلیه داشتین. گفت: بله خودم هم خوندمش و دیدم که نوشته سنگ دیده شد. اما دکتره که سونوگرافی میکرد گفت سونوگرافیت سالمه من هم گفتم بالاخره هرچی باشه دکتره بهتر میدونه!

11. توی یه مرکز دوپزشکه خانمه جواب آزمایش بچه شو آورد. گفتم: آزمایشش سالمه. گفت: پس چرا دلش درد میکنه؟ گفتم: من که اصلا ندیدمش. بعد بالای برگه را خوندم و گفتم: خانم دکتر که این آزمایشو نوشتن الان توی اتاق کناری هستن. میخواین با خودشون صحبت کنین. خانمه هم تشکر کرد و رفت. حدودا پونزده دقیقه بعد یه مرد اومد و گفت: جواب آزمایشمو بردم خانم دکتر ببینه گفت بیارمش پیش شما. گفتم: چرا؟ گفت: نمیدونم!

12. خانمه گفت: کد ارجاع برام بزن میخوام برم پیش متخصص جراحی مغز و اعصاب. حتما بنویس متخصص جراحی مغز و اعصاب دیروز اومدم اینجا دکتره اشتباه نوشته بود برای جراح مغز و اعصاب!

پ.ن1. چند هفته پیش از این سایت یک پرداخت سیصدهزار تومنی داشتم و بعد از چند روز دیگه اصلا سایتش برام باز نمیشه! الان فقط هرچند شب یک بار توی خونه نگاهی به مطالبشون میکنم. اما نه مثل قبل هر روز. این هم از بخت مایه!

پ.ن2. (14+) به نظر شما من چه حسی باید داشته باشم وقتی میشنوم یکی از آقایون معلم دوران ابتداییم که چند سال پیش همسرشو از دست داده را با پسر مجردش دستگیر کردن. اون هم به این جرم که شبها میرفتن روی پشت بام همسایه و از توی نورگیر مشغول تماشای رابطه همسایه ها میشدن!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (15)

سلام

اواخر وقت اداری بود. حدودا یک ساعت بود که حتی یک مریض هم ندیده بودم. مثل همه روزهای دیگه در اواخر وقت اداری. اما پرسنل از ترس احتمال حضور و غیاب و زدن غیبت جرات این که زودتر درمونگاهو تعطیل کنیم نداشتن. (دستگاههای حضور و غیاب انگشتی هنوز تحویل درمونگاه ها نشده بود.) نمیدونم چرا اما من توی این دقایق بی مریض بیشتر از ساعتهای اول صبح و شلوغی اون خسته میشم. هنوز نفهمیدم وقتی کاری برای انجام دادن نیست چرا به جای این که برگردیم خونه و پیش خانواده مون باشیم باید بشینیم توی درمونگاه و به در و دیوار نگاه کنیم؟ یک بار که همینو به یکی از مسئولین شبکه گفتم گفت: حضور فیزیکی خیلی مهمه! حالا چه اهمیتی داره من که هنوز نفهمیدم!

یک بار دیگه به ساعت روی دیوار نگاه کردم. فقط یکی دو دقیقه به پایان وقت اداری مونده بود.کیفم را گذاشتم روی میز. روپوشم را درآوردم و گذاشتم توی کیف. بعد هم مُهر و خودکار و شارژر موبایل. خب به سلامتی عقربه ثانیه شمار هم از دوازده گذشت و وقت اداری تموم شد. دیگه هیچ کس نمیتونست به خاطر ترک درمونگاه مواخذه ام کنه. یکدفعه یادم اومد که راننده درمونگاه امروز مرخصیه و صبح با یکی دیگه از راننده های شبکه اومدیم درمونگاه و حالا هم باید منتظر بمونیم تا یه راننده دیگه از شبکه بیاد دنبالمون. یکی دو دقیقه دیگه صبر کردم و از راننده خبری نشد. گوشی را برداشتم و شماره مسئول نقلیه را گرفتم:

-: سلام

+: سلام آقای دکتر خوب هستین؟

-: ممنون. میگم یادتون که نرفته یکیو بفرستین دنبال ما؟

+: مگه هنوز نیومده؟

_: نه کی؟

+: آقای ... اومده دنبالتون. خیلی وقته که راه افتاده. تا الان باید رسیده باشه.

در همون لحظه صدای یک ماشین توی حیاط درمونگاه پیچید. گفتم:

_: انگار اومد. خیلی ممنون.

گوشیو قطع کردم و بعد با خودم فکر کردم: "کاش اصلا زنگ نزده بودم. حالا میگن طاقت چند دقیقه صبر را هم نداره! اما خب اونها که مثل من حوصله شون سرنرفته!

صدای ماشین نزدیک تر شد و بعد ماشین خاموش شد. اول صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و بعد در درمونگاه و چند لحظه بعد بود که آقای راننده اومد توی مطب. اول سلام و علیک کردیم و بعد گفتم: بریم؟ گفت: اومدم دنبالتون که بریم اما بقیه کجان؟ هیچکس توی درمونگاه نیست! گفتم: یعنی چه؟ بلند شدم و از مطب اومدم بیرون و دیدم واقعا هیچکس توی درمونگاه نیست. نه مسئول پذیرش بود نه مسئول داروخونه نه مسئول تزریقات ...! تازه فهمیدم که چرا از چند دقیقه پیش درمونگاه در سکوت مطلق فرو رفته بود. اما یعنی کجا رفته بودند؟ چند دقیقه با تعجب همونجا ایستاده بودیم که اول سروصدای حرف زدن پرسنل بلند شد و بعد هم اومدند. گفتم: کجا بودین؟ یکیشون گفت: یکی از همسایه ها اومد و گفت پسر این خونواده که خونه شون کنار درمونگاهه خودشو دار زده. رفته بودیم تماشا!

پ.ن1. شرمنده اینو هم میخواستم به عنوان یک شماره از خاطرات بنویسم اما دیدم جای بیشتری میخواد اما فکر کنم در حد یک پست هم نبود.

پ.ن2. با گذشتن یک ماه و خروج اون روزهایی که تعداد بازدیدها به شدت بالا رفته بود از میانگین ماهیانه بازدیدها، میانگین بازدیدها یکدفعه افت کرد و به یک عدد منطقی تر رسید.

پ.ن3. عماد به عنوان یکی از معدل های بالای کلاسشون تونسته این ترم 20 واحد برداره و توی شهریه اش هم تخفیف گرفته. اما اگه واقعا عماد با این نمرات یکی از بالاترین معدلهای کلاسشونو داشته باید نگران آینده وکالت در این مملکت شد!

پ.ن4. در جواب کامنت یکی از دوستان در پست موقتی که حذف شد:

دکتر پرسیسکی وراچ فرمودند ساکن آلمان هستند و فقط باید در آزمون زبان آلمانی قبول بشن تا اجازه کار در اون کشور را پیدا کنند. گفتند چون اگه برگردم اوکراین ممکنه وضعیت اقامتم توی آلمان به خطر بیفته فعلا از برگشتن منصرف شدم. ضمنا اون صفحه فیس بوکی که فرمودین اصلا نمیشناختن.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (275)

سلام

1. به خانمه گفتم: سرگیجه هم دارین؟ گفت: نه فقط حالتشو دارم!

2. مرده گفت: پارسال جراحی کردم. دکتره گفت یک سال دیگه بیا تا ببینمت. حالا باید برم پیش خودش؟ گفتم: خب اگه برین پیش خودشون که بهتره. گفت: آخه چند ماهه که از ایران رفته چطوری برم پیشش؟!

3. یکی از همکاران ماما بعد از چند سال از یکی از مراکز روستایی جابجا شد. اما به دلایلی بعد از چند سال دوباره برش گردوندن همون جا. یک روز رفتم اونجا و دیدم خانم ماما تنها توی اتاقش نشسته و در را هم بسته و هیچکس هم بهش محل نمیگذاره. علتو که پرسیدم فهمیدم روزی که میخواسته از اونجا بره درمورد پرسنل اونجا هرچی توی دلش بوده به تک تکشون گفته و رفته!

4. (16+) روزی که هیچکس مرخصی نبود منو فرستادند به یکی از درمونگاههای همیشه شلوغ که قانونا باید سه نفره باشه اما الان مدتهاست که به دلیل کمبود پزشک دونفره است. تا آخر وقت اداری اون دوتا خانم دکتر چندبار اومدند و گفتند: از شانس شما امروزکه سه نفره شدیم  اینجا خیلی خلوته! چند روز بعد که یکی از اون خانم دکترها مرخصی بود دوباره رفتم اونجا و دونفره مریضها را دیدیم و اتفاقا اون روز خیلی شلوغ شد. آخر وقت اون یکی خانم دکتر اومد و گفت: شما که قدمتون سبک بود. چرا امروز این قدر شلوغ شد؟ گفتم: فکر کنم باید حتما خانم دکتر ... هم باشه. گفت: حق با شماست. باید شما و خانم دکتر را با هم جفت بندازیم تا اینجا خلوت بشه! (اگه میخواین بگین این که 16+ نبود باید بگم من ذهنم منحرفه ببخشید)

5. توی خیابون راه میرفتم که دیدم یه اسکناس روی زمین افتاده. برش داشتم و چند قدم دیگه راه رفتم که یه مغازه دار که جلو در مغازه اش نشسته بود گفت: بِدِش به من! گفتم: چیو؟ گفت: اون اسکناس از دست من افتاد و باد بردش اونجا. منتظر بودم یکی برش داره و بیاردش این طرف تا بگیرمش!

6. پیرزنه گفت: دکتر برام قرص قند نوشته از این بزرگها. نمیتونم قورتشون بدم. از این کوچیکها برام بنویس! گفتم: آخه همین طوری که نمیشه قرص قندو عوض کرد! گفت: خب نمیتونم بخورمشون. اون قدر گفت تا عوضشون کردم. چند دقیقه بعد برگشت توی مطب و گفت: من همیشه از اون قرص بزرگها میخوردم. اشتباه نوشتی درستشون کن! گفتم: مگه خودتون نگفتین عوضشون کن؟ گفت: من؟ نه! من همیشه از این بزرگها میخورم!

7. پیرمرده که شرح حالشو گفت گفتم: شما قند ندارین؟ گفت: همین الان آزمایشگاه گفت قندت صد و شصته خیلی خوبه! گفتم: اگه 160 بوده که خوب نیست! جواب آزمایشتونو میدین؟ گفت: برگه بهم نداد فقط گفت صد و شصته! رفتم توی آزمایشگاه که خانم مسئول آزمایشگاه گفت: من تازه از این آقا نمونه خون گرفتم. اصلا جوابی نداشته که من بگم خوبه یا بده!

8. پیرمرده در زد و بعد اومد توی مطب. با اشاره دست سلام کرد و بعد روی صندلی نشست و بدون هیچ حرفی کیسه داروهاشو از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و بهش اشاره کرد. طوری که بتونه راحت تر لب خونی کنه ازش یکی دوتا سوال پرسیدم که یکدفعه دستشو کرد توی جیبش و یه استوانه سیاه رنگ بیرون آورد و گذاشت روی گلوش و با اون صدای مصنوعیِ بعد از جراحی حنجره شروع کرد به جواب دادن!

9. جواب سونوگرافی پیرزنه را دیدم و گفتم: سنگ کلیه داشتین. گفت: اون وقت این سنگ کلیه توی کلیه است یا توی کبد؟!

10. خانمه با علائم حساسیت اومده بود. گفتم: قبلا هم این طور شده بودین؟ گفت: بله هربار که قهوه دم میکردم و میخوردم. گفتم: امروز هم قهوه دم کردین؟ گفت: نه چون فهمیده بودم که بهش حساسیت دارم دم نکردم. فقط یک دونه قهوه را انداختم توی دهنم و جویدم!

11. داشتم با گوشی حرف میزدم که یه پیرمرد اومد توی مطب و نشست روی صندلی. حرفهامو زود تمام کردم و گفتم: بفرمایید. گفت: من وقتی اومدم تو سلام هم کردم. یه وقت بهم بدهکار نشی!

12. وقتی درمونگاه خلوت بود برای اون خانم مسئول داروخونه که برام چای آورده بود چای ریختم و بردم. عکس العملش طوری بود که انگار معجزه رخ داده  برام جالب بود.

پ.ن1. به امید سلامتی برای پدر گرامی "دختر بارونی" همکار گرامی.

پ.ن2. از بانکی که پولها را توش ریختم پرسیدم: حالا ما چقدر میتونیم از شما وام بگیریم؟ گفت: به ازای هر ماه که این پول توی حساب باشه میتونین 130 میلیون وام بگیرین. گفتم: اون وقت حداکثری هم برای پرداخت وامتون دارین؟ فرمودند: بله ما حداکثر صد میلیون با این روش وام میدیم! دارم مدارک گرفتن وامو جور میکنم!

پ.ن3. عماد اون پست وبلاگو که درباره تولد عسل نوشته بودم بهش نشون داده. حالا عسل میگه: اون صفحه را باز میکنی ببینم چی نوشتی؟ میگم: کدوم صفحه؟ میگه: همون صفحه که هرروز توش مینویسی. میگم: من هیچ صفحه ای که هرروز توش بنویسم ندارم!

شیفت عجیب

سلام

این پست را میخواستم به عنوان یک قسمت از پستهای خاطرات بنویسم اما دیدم بیش از حد خلاصه میشه. نهایتا تصمیم گرفتم توی یک پست جدا بنویسمش. اگه زیاد جالب نشده ببخشید.

چند هفته پیش شیفت بودم. صبح توی یکی از درمونگاههای روستایی بودم و ظهر از همونجا مستقیم رفتم سر شیفت. میتونستم یه سر برم خونه و بعد برم سر شیفت. اما وقتی هیچکس اون موقع خونه نبود عملا فرقی نمیکرد. و به همین دلیل خیلی زودتر از زمان تعویض شیفت به درمونگاه رسیدم. با ورود به درمونگاه با دیدن تعداد وحشتناک افرادی که روی صندلی های داخل سالن نشسته بودند متعجب شدم. رفتم توی مطب که با دکتر شیفت قبل صحبت کنم که متوجه شدم مطبی درکار نیست و توی اون اتاق سه تا صندلی دندون پزشکی گذاشتند و سه نفر مشغول کار روی دندونهای سه نفر هستند که روی صندلی ها نشستند. توی اتاق کناری و  اتاق دندون پزشکی هم همین طور بود. رفتم سراغ پذیرش و گفتم: چه خبره؟ گفت: از بسیج جامعه پزشکی اومدن. بعد سرشو آورد جلو و گفت: بدبختمون کردن! از دیروز اینجا غلغله است. گفتم: اون وقت تا کِی نهضت ادامه دارد؟ گفت: تا ساعت چهار. فردا هم هستند. گفتم: دکتر .... کو؟ گفت: اون آخر سالن. توی اتاق بهداشت محیط نشسته.

رفتم سراغ دکتر و وسط دیدن مریضها با هم سلام و تعارفی کردیم و اجازه گرفتم که برم توی اتاق استراحت. رفتم توی اتاق که متوجه شدم یخچال اونجا هنوز خرابه (از چند هفته پیش هربار که میرفتم اونجا میدیدم خرابه و به شبکه اطلاع میدادم و هربار میگفتند فردا پیگیری میکنیم!) دوباره یه پیامک برای مسئولش فرستادم و همون جواب همیشگیو دریافت کردم. مطمئن بودم که وقتی شیفتم شروع بشه سرم غلغله میشه. طبیعتا وقتی کسی تا درمونگاه اومده حتما یه سری هم به دکتر میزنه دیگه! پس نشستم و ناهارمو خوردم و شامی که آورده بودم بردم تا بگذارم توی یخچال پرسنل. چون روز بعد جمعه بود و برمیگشتم خونه دیگه صبحانه ای نبرده بودم. اونجا بود که تصادفا یکی از آقایون دندون پزشک را دیدم که از قبل میشناختمش. توی چند دقیقه ای که درحال استراحت و خوردن چای بود نشستیم و با هم صحبت کردیم. در همین زمان بود که گفتند ناهار اومده. همه تشریف بیارن بیرون و ناهار بخورن. مریضها هم چند دقیقه بشینن. پرسنل درمونگاه هم یکی یکی اومدند پیش من و این مکالمه بین من و همه شون به صورت جدا جدا شکل گرفت:

-: دکتر ناهار آوردن. بیا بریم بیرون ناهار بخوریم.

+: خیلی ممنون. من ناهارمو خوردم.

_: چقدر زود خوردی!

+: خب دیگه.

_: خب اشکال نداره بیا دوباره بخور! مفته!

+: ممنون جا ندارم دیگه چطور بخورم؟!

پرسنل رفتند بیرون و من هم برگشتم توی اتاق استراحت. چند دقیقه بعد دندونپزشکها برگشتند سر کار و بعد منو هم برای اولین بار صدا کردند. رفتن توی اون مطب موقت همانا و میخکوب شدن همونجا و هجوم مریضها هم همانا!

تازه سرم کمی خلوت شده بود که یکی از خانمهای دندونپزشک وارد مطب شد. صورتش به وضوح از عرق خیس بود و اخم وحشتناکی داشت. گفتم: بفرمایید. گفت: دکتر! اینجا مسکّن چی دارین؟ گفتم: چی میخواین؟ گفت: مورفین! پتیدین! .... یه لحظه فکر کردم از پرسنل همیشگی درمونگاهه که با هم شوخی داریم. انگشتهامو روی صورتم کشیدم و گفتم: وای خاک عالم! مورفین؟ گفت: هه هه هه خوشمزه! من هربار پریود میشم دردم شدیده. تا مورفین نزنم خوب نمیشم. دارین؟ گفتم: برم ببینم.

نمیتونم بگم دروغ میگفت اما اولین باری بود که کسی به چنین دلیلی ازم مورفین میخواست. بالاخره هرچی بود همکار هم بود. رفتم داروخونه و جریانو گفتم. خانم مسئول داروخونه گفت: مورفین برای پریود؟ مطمئنی که به یه دلیل دیگه نمیخواد؟ گفتم: مطمئن نیستم! حالا چی بهش بگم؟ گفت: فقط یه نصف آمپول پتیدین داریم. گفتم: خب همونو براش مینویسم. فرم مخصوص نوشتن داروهای مخدر را برای خانم دکتر پر کردم و توی قسمت علت تجویز هم نوشتم سنگ کلیه! (خدا از سر تقصیراتمون بگذره) بعد برگشتم توی مطب و به خانم دکتر گفتم بره داروخونه و داروشو بگیره. چند دقیقه بعد بود که خانم دکتر اومد دم در و گفت: دکتر! گفتم: بفرمایین. گفت: جونمو خریدی! و رفت.

قرار بود برنامه تا ساعت چهار ادامه داشته باشه. اما ساعت از پنج گذشته بود و هوا تاریک شده بود و مریضها تموم نشده بودند. تا این که مسئول برنامه اومد وسط سالن و از همه مریضهایی که باقی مونده بودند عذرخواهی کرد و ازشون خواهش کرد برن و فرداصبح برگردن. مریضها هم کلی غرغر کردند و بعد رفتند. دندونپزشکها هم وسایلشونو جمع و جور کردند و راهی شدند. دو سه تا از خانم دکترها گفتند ارزش نداره که این همه راه بریم و صبح برگردیم. و رفتند توی پانسیون دندونپزشک اونجا که به دلیل تعطیلات موقتا خالی بود. اون خانم دکتر هم دوباره برگشت دم مطب و دوباره گفت: دکتر! جونمو خریدی! و رفت.

با رفتن اعضای بسیج جامعه پزشکی سرمون کمی خلوت تر شد. اما تا یکی دو ساعت بعد نشد از مطب بیرون بیام. بعد هم مریضها یکی یکی می اومدند تا این که ساعت به حدود نه رسید. دیگه گرسنه ام شده بود از مطب بیرون اومدم تا به پرسنل بگم کم کم بریم برای شام که دیدم همه نشستن و مشغول خوردن غذاهایی هستند که از ناهار اعضای بسیج جامعه پزشکی باقی مونده بود. من هم غذایی که توی یخچال پرسنل گذاشته بودم برداشتم و رفتم توی اتاق استراحت و مشغول خوردن شام شدم و بعد دوباره برگشتم توی مطب.

ساعت ده و چند دقیقه شب بود که یه خانم جوان باردار با شوهرش اومد توی مطب. گفتم: بفرمایید. خانمه گفت: از یکی دو ساعت پیش دردم شروع شده! یه لحظه هنگ کردم. بعد گفتم: وقت زایمانتون کِی بوده؟ گفت: بیستم. گفتم: پس چرا زودتر نیومدین؟ گفت: خب درد نداشتم. حالا درد دارم! به شوهرش گفتم: آقا! ما اینجا هیچ کاری نمیتونیم برای خانمتون بکنیم. فقط میتونیم بفرستیمش بیمارستان. رفتم سراغ پرسنل و گفتم راننده آمبولانسو صدا کنن. یکیشون گفت: دکتر اگه مریض زایمانیه بهتر نیست از 115 بخوایم که ببردش؟ بالاخره اگه وسط راه زایمان کنه اونها بهتر سردرمیارن. دیدم حرفش منطقیه. گوشی درمونگاهو برداشتم و شماره 115 را گرفتم. جریانو برای کسی که گوشی را برداشته بود تعریف کردم که گفت: گوشیو وصل میکنم با دکترمون صحبت کنین. چند ثانیه بعد پزشکشون جواب داد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دهانه رحم مریضتون چند سانت باز شده؟ گفتم: نمیدونم من معاینه اش نکردم. گفت: خب معاینه کنید و اگه دیدین واقعا توی فاز زایمانه دوباره زنگ بزنین!

حرفش از نظر پزشکی منطقی بود و من قانونا باید اون خانمو معاینه میکردم و بعد زنگ میزدم. اما توی اون منطقه دورافتاده کی جرات داشت به شوهر یه زن 25 ساله که میخواست برای اولین بار زایمان کنه بگه میخوام زنتو معاینه کنم؟! به خانم مسئول تزریقات و خانم مسئول داروخونه گفتم که هردوشون گفتند ما بلد نیستیم. نهایتا چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم به 115 و گفتم: پنج سانت باز شده بود. چند دقیقه بعد آمبولانس مجهز 115 دم در درمونگاه بود و پرسنلش اول کلی از اون خانم سوال کردند و بعد دوباره به پزشکشون زنگ زدند و نهایتا قرار شد ببرنش. بعد اومدند و به آقای مسئول تزریقات گفتند: ما خانم همراهمون نیست. این مریض هم همراه خانم نداره. شما بهیار خانمتونو بدین تا با ما بیاد. آقای مسئول تزریقات هم گفت: نخیر! من اجازه نمیدم. اومدیم همین حالا یه خانم اومد اینجا تا نوار قلب بگیره. من که نمیتونم ازش نوار بگیرم. بعد کلی سر این موضوع بحث کردند و بعد مامورین 115 رفتند بیرون درمونگاه و با دکترشون صحبت کردند و بعد هم خانمه را از آمبولانس پیاده کردند و آوردندش توی درمونگاه و رفتند!

نهایتا ناچار شدم با آمبولانس درمونگاه اعزامش کنم. و جالب این که به همون دلیلی که گفتم خانم مسئول تزریقات باهاش نرفت و آقای مسئول تزریقات باهاش رفت! گرچه خیالم راحت بود که بعیده به این زودی ها زایمان کنه.

ساعت از دوازده شب گذشته بود که آمبولانس برگشت. از آقای مسئول تزریقات پرسیدم: چی شد؟ گفت: "هیچی! تا بردیمش توی درمونگاه مامایی توی بیمارستان، مامایی که اونجا بود بهش گفت مگه تو همونی نیستی که من دیروز همین جا دیدم و گفتم این دردها را ممکنه داشته باشی و حالا حالاها وقت زایمانت نیست؟ خانمه هم گفت بله! ماما هم گفت مرخصی بلندشو برو!" گفتم: اما به من گفت وقت زایمانم بیستمه! گفت: بله اما بیستم بهمن!

پ.ن1. شاید براتون جالب باشه که دوباره میلو توی دیوار ظاهر شد!

پ.ن2. به کسانی که به فیلمهای ملایم و خانوادگی علاقه دارند، دیدن فیلم "آبجی" را توصیه میکنم.

بعدنوشت: با تشکر از "یک عدد ی" عزیز