-
قشنگترین متن دلم
پنجشنبه 23 مهر 1394 12:22
خداوندا.... من در کلبه ی حقیرانه ی خود چیزی دارم..... که تو در عرش کبریائی خود نداری.... من چون ،توئی دارم... و تو، چون خود نداری........
-
سلام برمحرم
پنجشنبه 23 مهر 1394 10:32
امسال محرم برام حال و هوای خاصی داره..نمیدونم چه جوری توصیفش کنم اما یه حس خاصی دارم.....دیشب تلوزیون داشت تعویض پرچم گنبد امام حسین (ع) رو نشون میداد....پرچم عزا رو داشتن نصب میکردن.....اشک تو چشمام جم شد...دلم برای حرمش پر میکشید... فکر کنم حال و هوام به خاطر اینکه امسال سال تحویل رو همراه با آقای همسر تو حرم آقا...
-
یاد خاطرات عشقم....
سهشنبه 21 مهر 1394 09:56
چندوقت پیش داشتم وسایل آقای همسر رو مرتب میکردم که یهو چشمم خورد به یه پلاستیک....درشو باز کردم.....وای خدای من...چقدر ذوق زده شدم.....یاد دوران نامزدیمون افتادم......من دانشجو بودم تو یه شهر دیگه وآقای همسر سربازبود....نمیتونستیم همدیگه رو زود به زود ببینیم....اما آقای همسر روزی چند بار بهم زنگ میزد....گاهی انقدر زنگ...
-
عمه خانوم شدم.......
سهشنبه 14 مهر 1394 10:47
الان درست پنج روز که شدم یه عمه ی خوب و مهربون و خوشگل.....خخخخخخخ نی نی مون دختر.....روز عید غدیر به دنیا اومد.....انقدر خوشگله که نگو تو بیمارستان هرکی میدیدش میگفت این نی نی خانوم چقدر خوردنی......یه کم ریزه میزه اس...اما با اون صورت گردش خیلی بامزه اس....فکر کنم اولین نفری که دیدش من بودم...خخخخ ازش همون لحظه عکسم...
-
سالگرد عروسیمون
یکشنبه 12 مهر 1394 10:53
امروز دومین سالگرد عروسیمون.....دوسال از زمانی که با آقای همسر رفتیم زیر یه سقف میگذره.....یادش بخیر تقریبا همه ی مهمونامون از راه دور اومده بودن...آخه هم من هم آقای همسر تو این شهربه جزء چندتا دوست وآشنا کسی رو نداریم....از همه ی فامیل دور افتادیم....آقای همسرصبح منو برد سالن آرایشگاه.....ظهرکه شد...صدبار به آقای...
-
بچه گیام....
سهشنبه 7 مهر 1394 10:05
به مامانم میگفتم مامان من بچه گیام چرا انقدر شر بودم.....یادت چه کارایی که نمیکردم.....؟؟؟؟؟؟ مامانم گفت آره واقعا چقدر اذیت میکردی منو....همیشه همسایه ها میومدن گله اتو بهم میکردن که آی دخترت فلان کارو کرد آی دختر فلان کارو کرد..... یادم که بیشترپسرای محله امون که با هم سن وسال بودیم ازم میترسیدن......دخترا رو که...
-
لباس نی نی
دوشنبه 6 مهر 1394 12:08
چند روز پیش با آقای همسر رفتیم بیرون یه چرخی بزنیم...از جلو یه لباس فروشی رد شدیم....یهوی آقای همسر گفت الی بیا بریم تو...باهم رفتیم تو...من رفتم سراغ لباسهای تو خونه ای....یه دفعه دیدیم آقای هسر با ذوق به طرفم اومد گفت الی بیا اینجا اینا رو ببین....ببین این چقدر بامزه اس....این چقدر کوچولو...این چقدر خوشگله... خیلی...
-
گنجشک کوچولو
دوشنبه 6 مهر 1394 11:09
صبح که اومدم دفتر یهو دیدم یه گنجشک کوچولو روی کولر گازی نشسته....خوب که بهش نگاه کردم دیدم نمیتونه بال بزنه .....خیلی براش ناراحت شدم...بیچاره معلوم نیست چه جوری زخمی شده.....نگاه کردم دیدم کنار میز چند قطره خون ریخته شد که حتما مال همین کوچولو....هرچی خواستم بگیرمش تا ببینم زخمش چقدر عمیق هی فرار کرد...منم بیخیالش...
-
سالگرد ازدواجمون
یکشنبه 5 مهر 1394 10:18
این روزها برای منو آقای همسر حال و هوای خاصی داره.....درست دوسال پیش همچین روزایی در حال تدارک مراسم عروسیمون بودیم....بیشتر از همه آماده شدن خونمون وقت برد....چقدرمرور خاطرات اون زمان برام شیرین.....آقای همسر ادعا میکرد که رنگ کاری خونه رو میتونه خودش انجام بده...میگفت تو زمان خدمت سربازی از دوستش یاد گرفته...این شد...
-
مامان خوبم....
یکشنبه 29 شهریور 1394 10:35
یه چند روزی میشه که مامان و بابا اومدن خونمون...بابا دیروز کار داشت رفت دیارمون اما مامان رو نگه داشتم آخه حالش زیاد به جا نبود به خاطر فوت پسرخاله ام خیلی ناراحت....دیروز وقتی از سرکار رفتم خونه دیدم مامان همه جارو برام تمییز کرده...یه خونه تکونی اساسی...با اینکه خونه ام تمییز بود...اما مامان همه چی رو دوباره تمییز...
-
عکس جیگرم
سهشنبه 24 شهریور 1394 09:20
تو پروفایلم عکس جیگر خوشگلمو گذاشتم...خانوما آقایون لطفا چشمش نکنید...میبینید چه خوشگله؟؟؟؟تازه به نظرخودم اینجا زیاد خوب نیوفتاده.... خودش خوشگلتر....مامانم راست میگه که چشمای آقامون مظلوم......وقتی از دستش خیلی خیلی عصبانی هستم....نگام به چشماش میوفته تموم عصبانیتم از بین میره...همچین مظلوم نگاه میکنه که به قول...
-
خدایا شفاش بده
یکشنبه 22 شهریور 1394 08:54
دیروز یکی دیگه از اون نو جونا که همراه پسرخاله ام سوخته بودن فوت شد...این یکی خیلی کوچولو بود.13سال بیشتر نداشت.دوست صمیمی و همچنین نوه عمو جابر عزیزم بود...پسرخاله ام خیلی سعی کرده بود که نجاتش بده...و اونو از آتیش کشیده بود بیرون اما انگار خدا نخواست عمرش بیشتر از اینا به دنیا باشه... از اون چهارتا دوست فقط یکیش...
-
چشمای مظلوم عشقم
پنجشنبه 19 شهریور 1394 12:54
یاد چند وقت پیش افتادم رفته بودیم دیار خونه مامانم اینا......نمیدونم چرا آقای همسر انقدرمظلوم شده بود...مامانم یه نگاه بهش کرد وگفت... الی این شوهرت خیلی مظلوم... گفتم چطور؟؟؟گفت یه مظلومیت خاصی تو چشماش هست...وقتی نگاش میکنم ته دلم یه جوری میشه... گفتم کجاش مظلوم این با چشماش منو درسته قورت میده... مامانم گفت ساکت شو...
-
بدترین روزهای زندگیم
سهشنبه 17 شهریور 1394 11:02
چند وقتی که حال و حوصله نوشتن ندارم.....با اینکه امسال شروع سالمون رو با آقای همسر تو بهترین جای دنیا در کنار ضریح مطهر امام حسین (ع)شروع کردیم ....اما در ادامه سال تمام اون حال خوشمون دود شد رفت هوا....امسال چند عزیز رو از دست دادم....وبه تازگی پسرخاله عزیزم که برام مثل برادر بود....دو روز که از مرگ غم انگیزش میگذره...
-
میم مثل مادرشوهر
یکشنبه 8 شهریور 1394 11:02
هفته پیش مامی آقای همسر حالش خیلی بد شد آخه از این آنفولانزاها که کل بدن درد میگیره و دیرم خوب میشه گرفته بود....هرچی اصرار در اصرار که مادر جان من بیا بریم دکتر تا زودتر خوب بشی میگفت نه خودش خوب میشه ....برادر شوهر عزیزم....به همراه خانوم گلش(آخ که من فداش بشم این دختر چقدر مهربون...خیلی خانوم دوستش دارم....البته...
-
آخ جون انار
چهارشنبه 4 شهریور 1394 11:13
از سرکار میام امروز خیلی کسل بودم ...تو دفتر هم که آدم پر نمیزنه این روزا خیلی خلوت ...داشتم چرت میزدم که یهو آقای کاف وارد شد...بد جور از جام پریدم....آخه زشت بود منو در حال چرت زدن ببینه....یه نگاه بهم کرد گفت ترسیدی...گفتم ببخشید....یه لبخند زد و هیچی نگفت.....آدم خوبی دوستش دارم هم سن بابام البته یه دو سه سالی...
-
پیش به سوی دیار
یکشنبه 25 مرداد 1394 09:31
پنج شنبه همراه آقای همسر رفتیم دیارمون دیدن پدر مادرم....همسری انقدر به پدر مادرم علاقه داره که بیشتر از من ذوق زده بود.....بیشتر وقتا آخر هفته ها که میشه میگه پیش به سوی خونه بابات....بهش میگم انگار تو بیشتر از من منتظر اخر هفته ها هستی....میخنده وبدش میگه مگه بد دو روز مهمونیم اونجا ......بهش میگم نه والا تو صاحب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مرداد 1394 09:38
امروز عصر قرار به خاطر یه موضوعی بری دکتر خیلی استرس دارم....خدا کنه که مشکلی نباشه..... عزیزم به خدا من از زندگیم خیلی راضی هستم....درست که اولش با یه کمی سختی و حرف وحدیث ازدواج کردیم اما در عوض الان ببین چه زندگی قشنگی داریم.... درست به خاطر اون موضوع نگرانیم و استرس داریم اما دوست ندارم اون جریان باعث بشه زندگیمون...
-
یادش بخیر....
چهارشنبه 7 مرداد 1394 10:15
نمی دون چرا یهو یاد اولین روز آشناییمون افتادم.....یادش بخیر دی ماه بود...یادم برف سنگینی اومده بود....قرار بود خانم میم بیاد در مورد موضوعی باهات صحبت کنه....اون موقعه اصلا فکرشو نمیکردم یه زمانی بشی همه کسم....یادم من بیخیال داشتم آبنبات چوبیمو میخوردم .... بهم نگاه کردی گفتی یه خانم نباید بیرون اینجوری چیزی بخوره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مرداد 1394 09:08
نمیدونم چرا چند روز که نسبت بهت حساس شدم....ببخشید که انقدر بهت گیر میدم.... آخه دوست دارم بیشتر پیش هم باشیم...دوست ندارم به هیچ کسی غیر خودم محبت کنی واین شامل دوستاتم میشه(البته بحث مامانت جداس) میدونم دارم اذیتت میکنم واین آخر خودخواهی اما چه کار کنم دست خودم نیست...وقتی بهم زنگ میزنی میگی پیش فلان دوستت هستی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مرداد 1394 08:44
چقدر زمان زود میگذره انگار همین دیروز بود که ازدواج کردیم ...یاد روزی افتادم که عقد کردیم ...یادت دائم میگفتی الان نیم ساعت که زن خودمی....شد یک ساعت....شد دوساعت....شد سه ساعت.....شد یک روز ....شد یک هفته..... نمیدونم چرا تا چند وقت زمان رو مشخص میکردی....بهم میگفتی عشقم باورم نمیشه که دیگه مال هم هستیم...شدی زن خودم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مرداد 1394 10:13
این چند روز گذشته اصلا حال وحوصله نوشتن ندارم...حالم حسابی گرفته شده....این چند روز تعطیلی همونجور که همسر جونم بهم قول داده بود باهم یه مسافرت دونفره رفتیم اصفهان خیلی عالی بود اما بعدش تموم خوشی هامون هیچ شد....آخه متوجه شدم یکی از آشناهامون که خیلی دوستش داشتم وتقریبا در تمام خاطرات دوران کودکیم حضور داشت فوت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 تیر 1394 10:47
دیروز دوستی کامنت گذاشته که امیدوارم دلنوشته های وبلاگتون حقیقت زندگیتان باشه.... خیلی ذهنم مشغول شده...یعنی تو این دوره زمونه انقدر عشق ودوستی ومحبت غیر واقعی شده که در باورها نمیگنجه....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرکسی توی زندگی روزمره اش مشکلاتی داره ...گاهی انقدر فشار این مشکلات زیاد میشه که تا ناامیدی پیش میره اما تو لحظه اخر...
-
ساعت کاری...
شنبه 20 تیر 1394 09:53
تو ماه رمضون ساعت کاری بیشتر ارگانها عوض شده.... متاسفانه ما باید به همون روال قبل بریم سرکار... همسری ساعت ده میره سرکار...وقتی صبح بیدار میشم اون با خیال راحت خوابیده... با یه حسرتی بهش نگاه میکنم که نگو..... بهش میگم دلت میاد دیرتر از من میری سرکار..میگه آره نمیدونی چقدر لذت بخش تا ده بخوابی... این بدجنسی...من شبا...
-
نذری
سهشنبه 16 تیر 1394 18:40
امروز ۲۰ تم ماه رمضون هرسال این موقعه آش نذری داریم....خیلی خوشحال هستم که امسال هم درکنارهم هستیم نمیتونم توصیف کنم در کنار تو بودن چقدر برام لذت بخش ....تو اوج مشکلات وقتی درکنار تو هستم انگار هیچ غمی ندارم... این چهارمین ماه رمضونی که در کنارهم هستیم.... عزیزم میدونم همیشه شادو خوشحال هستی چون منو داری .... درکنارم...