خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم
خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

تولدم مبارک.......

امروز نیمه دی ماهه و تولدم منه......عشقم از دیروز مشکوک شده...نمیدونم داره چه کار میکنه؟؟؟؟فکر کنم میخواد سوپرایزم بکنه....الهی من فداش بشم....هرچقدرم که بخواد تابلو نشه اما من بدجنس هستم...دقیقا از رفتاراش میفهمم که داره یه کارایی میکنه

قربونش برم......نفسمه.....  امسال تولدش نتونستم درست و حسابی سوپرایزکنم ...برا همین عذاب وجدان دارم....حالا برا روز مرد جبران میکنم براش....

دیشب یواشکی سرک کشیدم دیدم دار به دوستش پیام میده.... یواشکی پشت تلفن بهش میگفت به خانومت بگو تابلو نکنه...آخه خانوم دوستش بهترین دوست منم میشه انقدر دلم براش سوخت  که نگو.....با خودم گفتم منو ببین چقدر دارم بدجنس بازی درمیارم...خخخ روح خبیثم برو گمشو اونور دیگه گوش واینستا...گناه داله.....وقتی داشت یواشکی حرف میزد میخواستم برم یه ماچ ازش بگیرم....الهی دورت بگردم....نمیدونم برا امشب چه برنامه ای  چیده...اما هرچی که هست دوستامم خبر کرده....

عزیزم...الهی دورت بگردم...بخشید گوش وایسادم...خوب  آخه خودت قیافه ات تابلو میشد هی من چه کار کنم...

 از برنامه اصلی که خبر ندارم...فدای تموم خوبیهات بشم..که همیشه میخوای منو خوشحال بکنی.....ان شاالله تو زندگیمون به همه چیزایی که میخوای دست پیدا کنی و همیشه شادو خوشحال باشی....)به اون آرزوتم که الان تو اولویت هم زودتر برسی)

ببخشید برا امشب منم میخواستم خوشحالت کنم...اما جور نشد شرمنده....خیلی ناراحتم....به خاطرش...خوب چه کار کنم...دست من نبود....

خدایا ممنونم ازت به خاطر تموم خوشی هامو داشته هام.....



خانومی تنبل

یه مدت خیلی تنبل شدم....حالو حوصله هیچی رو نداریم.....نمیدونم چم شده....زندگم خیلی یکنواخت شده...دلم یه تحول بزرگ میخواد...انقدر بی حوصله شدم که حتی به خونه امم که انقدر روش حساس بودم نمیرسم.....دیروز یه نگاهی به خونه ام انداختم انگار توش بم انداخته بودی....تازه ظرفهای شب هم مونده بود...بیچاره آقای همسر....چقدر تو آقایی الهی من قربونت برم....الهی من دورت بگردم....انگار اونم خوب درک کرده که حالو حوصله ندارم چون اصلا بهم گیر نمیده که چرا خونه و زندگیمون این شکلی شده.....

خلاصه دیروز کمر همت رو بستمو...مثل یه خانوم خوب و کدبانو شروع به تمییز کاری کردم.....اول رفتم سراغ آشپزخونه وای چه خبره........  .معلوم نیست کی اینجارو انقدر ریخته بود به هم(خخخخ روح خبیث خورزو خان)....یکی دوساعتی تو آشپزخونه بودم...شستن ظرفا و تمییز کردن سرامیکا و دستمال کشی....وای کاش آقای همسر بود بهم کمک میکرد....نه بابا اونم گناه داره تازه زنگ زده که دیر میادبعد از اون رفتم سراغ جم و جور کردن سالن و اتاقا.....تا ساعت 8 شب مشغول بودم که آقای همسر اومد...وقتی نگاهش افتاد به خونه یه ذوقی کرد که نگو...بهم گفت الی همه رو خودت تنهایی تمییز کردی؟؟؟؟؟ گفتم خوب آره تو که نبودی کمکم کنی خونه امون خیلی داغون شده...حالا فقط جارو برقی مونده ....که خودم میزنم.....آخه آقای همسر عاشق جارو برقی زدن....اما دیدم اونم از صبح تا حالا سرکار بوده گناه داره..خسته اس..... خودم میزنم....

براش چایی ریختمو رفتم سراغ جارو برقی...آقای همسر هم هی سرک میکشید انگار عذاب وجدان داشت که اون همه کارو تنهائی انجام داده بودم...منم هی چشامو براش مظلوم میکردمکه یعنی من گناه دارم.....

کارام که تموم شد خونه امو شد عین دسته گل....چقدر روحیه ام باز شد...به خودم کلی بدو بیراه گفتم که چرا گذاشتم خونه امون این همه به هم ریخته و کثیف بشه....حالا خوب ما اینجا غریب هستیمو کسی سرزده نمیاد خونه امون وگرنه آبروم میرفت.....

خدایا شکرت به خاطر تموم چیزایی که بهم دادی.....

هفته دیگه تولدم....آقا همسرحقوق این برجشو برام چهارتا النگو طلا خیلی خوشگل خریده...خخخخ بیچاره خودش دیگه هیچی  براش نموند فقط اندازه بنزین ماشینش پول داره....الهی من قربونش برم که همیشه بهترینها رو برام میخواد و اصلا به فکر خودش نیست....

عزیزم...ممنونم ازت بابت تمام خوبی هایی که داری....

لازم به گفتن نیست خودت میدونی که چقدر دوست دارم......


شب یلدایی عروس جاری

دیروز بابام اینا ساعت 3 صبح رسیدن دیارمون.....این چند روز فقط به دو بودم...از این طرف به اون طرف.....دو شبه که روی هم رفته 5 ساعتم نخوابیدم....امروز صبح به زور از زیر کرسی بلند شدم.....تازگیا با آقای همسر یه کرسی خیلی بامزه جلو تلوزیون گذاشتیم)وای دلم میخواس بازم بخوابم...

این چند روز همه کارهامون باهم قاطی شده بود...کربلا اومدن مامان و بابا....بردن شب یلدایی سپیده جون جاری عزیزم.....خلاصه اینکه من یه پام خونمون بود یه پام دیارمون....الان واقعا خوابم میاد کاش امروز زودتر بگذره برم زیر کرسی بگیرم تا فردا صبح بخوابم....بیچاره آقای همسراین چند روز پابه پای من اومد....امروزم دیر بلند شد رفت سرکار...اونم مثل من چشاش بسته بود....الهی من فداش بشم که انقدر ماه

دیروز ظهر از دیارمون برگشتم خونمون....وای کلی کار ریخته بود سرم.....باید کلی  چیز تزیین میکردم....برای شب یلدا کلی برنامه داشتم...فقط حیف که با اومدن مامانم اینا قاطی شد....ساعت 12 ظهر برگشتم خونمون...ناهار خوردمو رفتم سراغ کارام....دلم میخواس تزئین شب یلدامون یه تم  کاملا سنتی داشته باشه....سه تا کوزه ی خیلی خوشمل خریدم برای ریخن ترشی .....آماده که شد..خیلی خیلی خوشمل شدکم کم دارم پی میبرم که چقدر من با استعداد هستم....چندتا ظرف سفالی به شکل گل داشتم....تو اونا میوه های کوچولو مثل توت فرنگی و ازگیل و بلوط رو رختم که توی میوه های بزرگتر گم نشه.....

دلم میخواس میوه های بزرگتر رو بچینم توی یه چیزی به غیر از سبد ......کلی با آقای همسر گشتیم...تا اون چیزی رو که میخوام پیدا کردیم.....خخخخ یه صندوقچه ی  خیلی بامزه.....به آقای همسر گفتم همین خوب...میوه ها رو میچینیم توی این صندوقچه ی چوبی...آقای همسر خیلی خوشش اومد.مامی جان آقای همسر هم خیلی استقبال کرد...خلاصه با کلی زحمت و اینور اونور کردن میوه ها رو چیدیم توی صندوقچه ....راستش فکرشو نمیکردم انقدر قشنگ بشه..کاش بشه عکسشو بزارم براتون.....از کاشون شیرینی باقلوا گرفته بودم که شکلات پیچ بود...خودش قشنگ بود فقط بهش یه روبان زدم....کوزه ها و ظرف سفالی های کوچولو و باقلوا رو به همراه یه شمع هندوانه ای چیدم داخل یه سینی مسی خیلی قشنگ.....توش رو هم پراز گل خشک کردم...آماده که شد مامی جان خیلی خوشش اومد.....منم کلی ذوق کردم.....برنج خام رو هم ریختم توی یه کاسه سفالی خیلی بزرگ.....(مامی جان آقای همسر رسم دارن برا شب یلدا برنج خامو..ماهی و روغن هم به همراه چیزای دیگه میبرن)به مامی جان آقای همسر گفته بودم یه ماهی نسبتا متوسط بخره که بزارمش تو یه سبدی که شکل ماهی...اما تا ماهی رو آورد...دیدم واویلا من اینو کجا بزارم....ماهی نصف خودم بود...بهش گفتم مامان جان آخه این خیلی بزرگ من چه جوری تزینش کنمخلاصه بعد از کلی فکر کردن...اونو گذاشتم توی یه تور صورتی....خیلی بامزه شد...انگار ماهی گیر کرده بود توی تور....لباس و  پالتو ....و چیزای دیگه ام که خودش جعبه تزئین شده داشت......اونا رو هم قرار دادم....مامی جان هم از طرف خودش یه گردنبند خوشمل گرفته بود...اونو هم گذاشتم توی یه جعبه ای چوبی....توی تنگ  بیضی شکل هم کاکدوسای کوچولو کوچولو از قبل کاشته بودم رو قرار دادم...........با یه گلدون گل طبیعی که گلای صورتی داشت(اسم گل رو یادم نمیاد)...خلاصه همه چی از اون چیزی که فکرشو میکردم قشنگترشد....

آخ یادم رفت بگم از همه قشنگتر کیکی که به شکل ههندوانه بود و یه برش  داشت.....این قشنگترین بخشش بود.....وای چقدر سخت بود سالم رسوندن این کیک تهران....

تا کارام تموم شد ساعت شد پنج عصر....آقای همسر با مکافات وسایل رو چید تو ماشین ...دیگه جا نداشت....تا تهران هم با کلی احتیاط رانندگی کرد....منم که کیک رو گرفته بودم دستم....هی مواظب بودم خراب نشه....اما آخرش یه ذره از روی کیک چسبیده بود به جعبه...کلی حرص خوردم

جاری جان از این همه خلاقیت کلی ذوق کرد...میگفت فکرشو نمیکردم اینجوری برام شب یلدایی بیارین...همه خوششون اومده بود...چه کنیم دیگه آدم که با استعداد باشه همینجوری از خودش ایده میده

اینو هم یادم رفت بگم....آجیل رو هم ریختیم توی یه تنگ بلور خیلی بزرگ  در دار...خیلی بامزه شده بود...همه اش چشم دنبال بادوماش بود....

خلاصه همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد.....و همه راضی بودیم از شب یلدامون.....حالا اگه شد چندتا عکس  براتئن میزارم....

خدایا به خاطر همه چیز ممنونم مخصوصا به خاطر آقای همسر....

دوست دارم خدا جونم