خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم
خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

یاد خاطرات عشقم....

چندوقت پیش داشتم وسایل آقای همسر رو مرتب میکردم که یهو چشمم خورد به یه پلاستیک....درشو باز کردم.....وای خدای من...چقدر ذوق زده شدم.....یاد دوران نامزدیمون افتادم......من دانشجو بودم تو یه شهر دیگه وآقای همسر سربازبود....نمیتونستیم همدیگه رو زود به زود ببینیم....اما آقای  همسر روزی چند بار بهم زنگ میزد....گاهی انقدر زنگ میزد که از دستش کلافه میشدم...آخه سرکلاس نمیتونستم گوشیمو جواب بدم و آقای همسر یک ریزه زنگ میزد.....همه اش میگفت الی نگرانتم....اصلا نمیخواد دانشگاهتو ادامه بدی ولش کن ....بهش میگفت عزیزم بابام ازت قول گرفته که درسمو ادامه بدم...چرا اذیت میکنی.....گاهی انقدر بهم گیر میداد که هم خونه ایهام بهم میگفتن چه نامزد گیری داری....تو چه جوری میخوای با هاش زندگی کنی.....اما من خوب میشناختمش بهش حق میدادم ....هم دلتنگ بود هم نگران....از گیردادناشم اصلا ناراحت نمیشدم...چون میدونستم  همه این کاراش از علاقه اس......

آقای همسر تمام کارت تلفن  های اون زمان رو نگه داشته .....توی پلاستیک پر بود از کارت تلفن هایی که با اونا  باهام تماس میگرفت....روی هر کارت تلفن تاریخ تماسشو هم زده بود...انقدر ذوق زده شدم که نگو...مثلا روی یکیشون نوشته بود....زنگ زدم به الی دعوامون شد.....بازم بهش گیر دادم.....تاریخ1387/7/12

تک تک کارت تلفن هاشو خوندم..چقدر برام لذت بخش بود.....یه ذوقی کردم که نگو.....یه حس خاصی داشتم....از اینکه انقدر براش مهم بودم که حتی کوچکترین خاطراتمونو نگه داشته  به خودم میبالیدم......

فکر میکنم آقای همسر از اون دوران بشتر از ده تا دفتر دل نوشته داره...عادت داشت هرکاری رو که روزانه تو پادگان انجام میداد برام مینوشت...از همه چیز مینوشت...از دلتنگیاش....از ناراحتی هاش ....از خوشی هاش..... خلاصه از هرچی که دورو برش بود برام می نوشت....گاهی که دلتنگ اون دوران میشم میرم سراغ اون دلنوشته ها و میخونمشون....

گاهی از این همه سادگی و پاکی دلم یه جوری میشه......اشک تو چشمام جم میشه.....همیشه خدا رو به خاطر داشتن آقای همسر شکر میکنم...همیشه میگم خدایا میدونم خیلی دوسم داری.....آخه آقای همسر رو بهم دادی....درست گاهی شیطون گولم میزنه و اذیتش میکنم ....اما خدایا خودت  میدونی که چقدر دوسش دارمو بهش وفادارم....خودت میدونی که نفسم به نفسش بنده.....خودت میدونی که طاقت حتی یه لحظه ناراحتیشو ندارم......

خدایا خودت مواظب عشقم باش.......

شکرت به خاطر داشتنش.......

عمه خانوم شدم.......

الان درست  پنج روز که شدم یه عمه ی خوب و مهربون و خوشگل.....خخخخخخخ نی نی مون دختر.....روز عید غدیر به دنیا اومد.....انقدر خوشگله که نگو تو بیمارستان هرکی میدیدش میگفت این نی نی خانوم چقدر خوردنی......یه کم ریزه میزه اس...اما با اون صورت گردش خیلی بامزه اس....فکر کنم اولین نفری که دیدش من بودم...خخخخ ازش همون لحظه عکسم گرفتم یه کم کثیف بود آخه تازه دنیا اومده بود و هنوز تمیزش نکرده بودن.....

زن داداشم بهم میگه الی این  خانومی من هم عین عمه اش شیکموها...خخخخخ بهش میگم خدا بهت رحم کنه فقط شیکموییش به من بره ....اگه بقیه چیزهاشم مثل من بشه پدرت در امده.....خخخخخ 

میگه نهههههههههههههههههههههههههههه خدا نکنه من از عهده اش برنمیام......

نی نی خانوم ابروهاش عین من...ابروهاش پیوندی....درست عین من....اما شکلش مثل مامانم....به مامانش میگم انگار از صورتش تو اصلا سهمی نداری....میگه آره....شکل خانواده خودتون شده....میگم مگه بد ما هممون خوشگلیم تازه ابروهاشو ببین چقدر قشنگ عین من....خیالت راحت رو دستت نمیمونه .....بهم میگه که آخ جون از الان دیگه میتونم به بچه ام بگم عمه فلان فلان شده.......بلخره تو هم عمه شدی ...دیگه حسابی  عمه عمه میشی...خخخخخخبهش میگم تو راهت باش مشکلی نداره عمه ها همیشه نثار میشن...

خدا جونم بابت این عضو جدید خانوادمون ازت ممنونم خودت محافظش باش.....

الهی آمین

سالگرد عروسیمون

امروز دومین  سالگرد عروسیمون.....دوسال از زمانی که با آقای همسر رفتیم زیر یه سقف میگذره.....یادش بخیر تقریبا همه ی مهمونامون از راه دور اومده بودن...آخه هم من هم آقای همسر تو این شهربه جزء چندتا دوست وآشنا کسی رو نداریم....از همه ی فامیل دور افتادیم....آقای همسرصبح منو برد سالن آرایشگاه.....ظهرکه شد...صدبار به آقای همسر زنگ زدم که آی من گوشنمه ..... آی گوشنمه.....مسئول آرایشگاه بهم گفت که چه عروس ریلکسی بیشتر عروسها که میان اینجا انقدر استرس دارن که حتی حرفم نمیتونن بزن چه برسه به اینکه غذا بخورن...خخخخخ بهش گفتم که خوب یعنی الان میخوام عروس بشم باید هیچی نخورم....منکه طاقت نمیارم....خلاصه وقتی آقای همسر برامون غذاآورد بهم گفت الی همه فهمیدن تو شیکموهستی خخخخخ.......غروب قرار بود که آقای همسر ساعت5 بیاد دنبالم برای آتلیه...اما کار آرایشگاهش طول کشید...بلخره ساعت 6 ونیم اومد دنبالم....بهش گفتم برعکس شده من عروسم به جای اینکه من کارم طول بکشه و دیربکنم...تو دیرکردی....آقای همسر بهم گفتم الی دست رو دلم نزار این آرایشگر پدرمو درآورد انقدر کند کار میکرد کلی از دستش شاکی شدم...بهش گفتم اشکال نداره عزیزم حالا که اومدی.... زود برو اتلیه که دیرمون شد....وقتی رسیدیم اتلیه کلی مسئولش از دستمون شاکی بود که چرا دیرکرده بودیم.....تازه  از عصبانیت موقعه عکس گرفتن اومد مدل تور روی سرمو درست کنه که گرفت اونو کندانقدر از دستش شاکی شدم که نگو...آخرسرخانوم آرایشگردوباره مجبور شدبرای درست کردن تور سرم  بیاد آتلیه.......

شب عروسیمون آقا همسر انقدر رقصید  که نگو...بهش میگفتم عزیزم هنرهاتو داری رو میکنیا....خخخخخخ میگفت الی به خدا باورم نمیشه برای همیشه اومدی پیش خود خود خودم.....دیگه از ایم بلاتکلیفی دراومدم.....بهش گفتم آره عزیزم منم هنوز باورم نمیشه که هم چی به خیر و خوبی  برگزار شدو ما دوتا برای همیشه به هم رسیدیم.....

یادش بخیر یکی از بهترین سفرهای عمرم...ماه عسلمون بود که روز بعد از پاتختیم رفتیم شیراز....واقعا عالی بود.....با اینکه هیچ برنامه ریزی برای این سفراز قبل نداشتیم اما همه چی عالی بود...

عشقم ازت ممنونم که با بودن درکنارم بهترین و شیرینترین لحظه هارو برام میسازی.....من همیشه از خداوند ممنونم به خاطر داشتن تو.....

خدا جونم مواظب عشقم باش.....


بچه گیام....

به مامانم میگفتم مامان من بچه گیام چرا انقدر شر بودم.....یادت چه کارایی که نمیکردم.....؟؟؟؟؟؟

مامانم گفت آره واقعا چقدر اذیت میکردی منو....همیشه همسایه ها میومدن  گله اتو بهم میکردن که آی دخترت فلان کارو کرد آی دختر فلان کارو کرد.....

یادم که بیشترپسرای محله امون  که با هم سن وسال بودیم ازم میترسیدن......دخترا رو که نگو....همیشه سوار بردوچرخه دنبال دخترا میکردمو میترسوندمشون.... یه همسایه داشتیم که همیشه به خانومش میگفت من باورم نمیشه این دختره...الکی میگن این دختر....من بهتون شرط میبندم این پسر...تازه اسمم گذاشته بود احسان بهم میگفت احسان.... خخخخخخ.....

داداشم درست شیش سال از من بزرگتر بود...اما بیچاره ازم خیلی کتک میخورد..... چه کیفی بهم میداد....بابا هم هیچ وقت دعوام نمیکرد...فقط گاهی مامان از دستم کلافه میشه و میومد سراغم اما دستش بهم نمیرسید.... بابام  دعوام نمیکرد چون همیشه در عین شیطنت  هوش زیادی داشتم....درسم همیشه عالی بود...و این برای بابا خیلی خوشایند بود....

یادم یه دفعه رفتم یه قورباغه گرفتمو با خودم بردم مدرسه.....یه سطل زباله خیلی کوچیک داشتم که آشغالای مدادامو میریختم توش...قورباغه رو گذاشتم تو سطل زباله امو پیش به سوی مدرسه....اونو زیر میز قایم کردم....میخواستم دوستامو باهاش بترسونم....اتفاقا زنگ علوم بود...یواشکی از توی سطل درش آوردم ...بقل دستیم داد زد آی قورباغه آی قورباغه خانوم این قورباغه آورده....داشتم از ترس خانوم معلم سکته میکردم...که خانوم معلم اومد جلو گفت ببینمش....بهش نشون دادم...معلمم بهم گفت اینو از کجا آوردی  ؟؟؟؟بهش نگاه کردمو هیچی نگفتم....گفت برا درس علوم  آوردی؟؟؟؟بچه ها این که ترس نداره دوستتون اینو برای درس علوم آورده ...آفرین...یه بیست پیش من داری.....خخخخخ یه ذوقی کرده بودم که نگو.....خلاصه اون روز یه بیست خوشگل از خانوم معلم گرفتم....تازه کلی پیش بچه ها کلاسم گذاشتم... ....تا راهنمائی به همین شکل شر بودم ....اما دیگه به کسی کتک نمیزدم....دبیرستان که رفتم معدلم نزدیک19 بود اما ....انضباط رو که نگو....13 یا فوقش14...یادم که یه دفعه اومدم از جلو دفتر رد بشم که خانوم مدیر صدام زد و رفتم پیشش....یه مادر دختری کنارش ایستاده بودن ...خانوم مدیر ازم پرسید فلانی معدلت چند بهش گفتم خانوم نزدیک 19....گفت خوب ...حالا انضباطت چنده.....یه مکثی کردمو گفتم خانوم خودتون که میدونید....13....14....مدیر خنده ی بلندی کرد و روبه اون مادر دختر گفت...میبینید خانوم این بچه درس خونه کلاسشون اما شیطنت زیاد داره....دختر شما هم درس نمیخونه هم انضباط نداره....اینو که میبینید در حین شیطنت از دانش آموزای خوبمون هست....اگه اینجوری نبود تا به حال اخراج شده بود.......بعدها فهمیدم خانوم مدیر برای اینکه از شیطنت من کم کنه منو کرده بود جزء انتظامات مدرسه که تا حدودی موفق هم شده بود.....تو دبیرستان چند بار تو مسابقات ورزشی رتبه اول شهری و رتبه دوم استانی رو آوردم....و این برای مدرسه خیلی خوشایند بود....

به مامانم گفتم...مامان خدا نکنه بچه ام مثل من بشه....مامانم گفت  خدا کنه عین خودت بشه تا بفهمی من چی کشیدم از دستت.....

لباس نی نی

چند روز پیش با آقای همسر رفتیم بیرون یه چرخی بزنیم...از جلو یه لباس فروشی رد شدیم....یهوی آقای همسر گفت الی بیا بریم تو...باهم رفتیم تو...من رفتم سراغ لباسهای تو خونه ای....یه دفعه دیدیم آقای هسر با ذوق به طرفم اومد گفت الی بیا اینجا اینا رو ببین....ببین این چقدر بامزه اس....این چقدر کوچولو...این چقدر خوشگله...

خیلی تعجب کردم...گفتم....اینا که همه اش لباس بچه اس فعلا به درد ما نمیخوره که...گفت باشه حالا بیا نگاه کنیم .....

رفت سراغ یه ست پنج تیکه پسرونه گفت الی بیا اینو بخریم....گفتم جدی میگی؟؟گفت آره دیگه.....بچه من پسر من میدونم...بهش لبخند زدم گفتم باشه خیلی قشنگ بخریمش....لباس رو گرفت تو دستش و بازم رفت سراغ یکی دیگه ...گفت الی اینم قشنگ بیا اینم ببین....گفتم اره اینم خیلی قشنگ ..این هم به دختر میخوره هم به پسر....

گفت اما بچه من پسر.....

از اینکه میدیدم اقای همسر انقدر ذوق کرده بود خیلی خوشحال شدم....خدایا شکرت به خاطر داشتنش