خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

عکس جیگرم

تو پروفایلم عکس جیگر خوشگلمو گذاشتم...خانوما آقایون لطفا چشمش نکنید...میبینید چه خوشگله؟؟؟؟تازه به نظرخودم اینجا زیاد خوب نیوفتاده....

خودش خوشگلتر....مامانم راست میگه که چشمای  آقامون مظلوم......وقتی  از دستش خیلی خیلی عصبانی هستم....نگام به چشماش میوفته تموم عصبانیتم از بین میره...همچین مظلوم نگاه میکنه که به قول مامانم آدم دلش ریش میشه براش......خدا جونم  نمیشد حالا انقدرچشای آقای همسرمظلوم  نبود؟؟؟آخه همه میگن  این همه شرارت تو اصلا با مظلومیت شوهر جونت جور در نمیاد....این آقا چه جوری از پس تو برمیاد؟؟؟؟دیگه خبر ندارن با همین چشای مظلومش شده تموم زندگیم....عمرم...جونم...نفسم....

خدایا خیلی ازت ممنونم به خاطه تموم چیزهایی که بهم دادی....به خاطر این عشق پاک....به خاطر همه ی خوبی هاش.....به خاطر همه ی مظلومیتاش....

عشقم...همیشه گفتمو وهمیشه میگم....تو بهترین هدیه از طرف خداوند برای منی.....

خدا جونم خودت مواظبش باش.....



خدایا شفاش بده

دیروز یکی دیگه از اون نو جونا که همراه پسرخاله ام سوخته بودن فوت شد...این یکی خیلی کوچولو بود.13سال بیشتر نداشت.دوست صمیمی و همچنین نوه عمو جابر عزیزم بود...پسرخاله ام خیلی سعی کرده بود که نجاتش بده...و اونو از آتیش کشیده بود بیرون اما انگار خدا نخواست عمرش بیشتر از اینا به دنیا باشه...

از اون چهارتا دوست فقط یکیش مونده اونم که حالش اصلا خوب نیست.در واقعا این چهارنفر دوستای صمیمی بودن و همه توی یه محل زندگی میکردن...فکر کنید الان کل اون محل عزادار این  سه تا نوجون و دست به دعا برای اون یکی هستن...میگن   اون نوجونی که زنده اس اصلا خبر نداره که هر سه تا از دوستاش مردن ...دائم سراغ دوستاشو میگیره...ودر جواب میشنوه که حال اونام خوب اما تو بخش دیگه هستن....چون تو حالت بدتر آوردنت اینجا....

حالا فکر کنید حالش خوب بشه  وبرگرده اگه بشنوه چه حالی میشه؟؟؟؟دارم با خودم فکر میکنم آیا میتونه تحمل کنه؟؟؟؟اصلا نمیتونم تصورشو بکنم که چه حالی میشه از شنید خبر فوت بهترین دوستاش.....

خدایا امسال چه سالی شد برای همه ی ما...

بازم شکرت...

خودت شفاش بده.

چشمای مظلوم عشقم

یاد چند وقت پیش افتادم رفته بودیم دیار خونه مامانم اینا......نمیدونم چرا آقای همسر انقدرمظلوم شده بود...مامانم یه نگاه بهش کرد وگفت...

الی  این شوهرت خیلی مظلوم...

گفتم چطور؟؟؟گفت  یه مظلومیت خاصی تو چشماش هست...وقتی نگاش میکنم ته دلم یه جوری میشه...

گفتم  کجاش مظلوم این با چشماش منو درسته قورت میده...

مامانم گفت ساکت شو دختره پرو من اگه دختر خودمو نشناسم که به هیچ دردی نمیخورم...دلم واسه مظلومیتش  میسوزه چه تیکه بدی بهش انداختیم....صدام درآومد...

مامانننننننبعد بلند بلند میخنده...خواهرمم در ادامه اش میگه مامان راست گفتیا...بیچاره گیر کی افتاده...دختره ی جیغ جیغو.....زبون دراز....پرو...

گفتم نه اینکه خودت پیش شوهرت موشی...هرچی باشم از تو بهترم...همه اش در حال کنترل کردن شوهرتی..که ایا کجا میره ؟؟؟کجا نمیره؟؟؟خخخخخ

خواهری رفت پیش آقای همسر بهش گفت آقا محسن  راستشو بگو این مامانت چه جوری با این خانومت کنارمیاد؟؟؟؟ 

آقا ی همسرخندید و رو به من گفت الی چی شده؟؟؟

گفتم هیچی همه اش تقصیر تو...

انقدر خودتو مظلوم نشون میدی که همه دلشون به حال تو سوخته ....

خواهر م گفت داریم اعتراف میکنیم که چه تیکه ی بدی بهت انداخیتم...تو اگه اینو نمیگرفتی هیشکی اینو نمیگرفت...این  ترشیده بوده ...انداختیم به تو...تازه مامانم کلی نذرو نیاز کرد تا از شر این خلاص بشه...

آقای همسر ازخنده ترکید....مامانمو که دیگه نگو ...گفت آره راست گفتیا ما از شر این راحت شدیم ...اینو انداختیم به جون تو....

منم گفتم آره اصلا همتون راست میگین.....اما اگه این حرفو به مادرشوهرم بزنید ....همتونو میکشه....چون مادرشوهرم میگه عروس من بهترین عروس دنیاس...اجازه نمیده کسی بهم بگم بالای چشمت ابرو...حتی پسرش....

آبجی خانوم گفت بیچاره...مگه چاره ای جر اینم داره....

گفتم اصلا  حق با تو ...آره دلت خوش باشه....

آقای همسر به حرف اومد وگفت  راست میگه نمیشه جلو مامانم  بهش یه کلام چیز بگی ...مامانم میکشتمون....خخخخخخخ

ظهرسرسفره ناهار نشسته بودیم که نمیدونم مامان چی گفت...بابا یهویی گفت ....خدا رحمتت کنه عمو حسین(پدر مامانمو میگفت)چی به ما انداختی و رفتی....سی سال دارم میسوزم.....خخخخخخخاز خنده رو زمین غلت میزدم...بابا بهم گفت چته تو دختر...گفتم مامان خانم بفرمایید جوای های هوی....من دیگه حرفی برا گفتن ندارم...

بابا گفت چی شده؟؟؟

گفتم هیچی همین حرف مامان داشت به شوهر جان من میزد...بهش میگه بهت دختر انداختیم....

بابا از خنده ترکید و گفت :خوب گفتی جواب های هوی....

اما درآخرش بابا روبه مامان گفت خانم من گل...

مامانم به آقای شوهرگفت خوش باشین درکنارهم...

قدر همو بدونید....



بدترین روزهای زندگیم

چند وقتی که حال و حوصله نوشتن ندارم.....با اینکه امسال شروع سالمون رو با آقای همسر تو بهترین جای دنیا در کنار ضریح مطهر امام حسین (ع)شروع کردیم ....اما در ادامه سال تمام اون حال خوشمون دود شد رفت هوا....امسال چند عزیز رو از دست دادم....وبه تازگی پسرخاله عزیزم که برام مثل برادر بود....دو روز که از مرگ غم انگیزش میگذره ....داغش انقدر زیاد بود که کل طایفه هنوز تو شوک رفتنش هستن......

اصلا نمیتونم حال و روزمون رو توصیف کنم ....برادر عزیزم مرگ خیلی خیلی سخت و غم انگیزی داشت چرا که زنده زنده تو آتیش سوخت و با سوختنش تا اخر عمر روح ما رو هم به آتیش کشید....دوستان نمیخوام ناراحتتون کنم اما انگار با نوشتم این جملات گوشه ای از دلم سبک میشه....

روز چهارشنبه  جابر عزیزم .....به همراه سه تا از دوستاش برای ماموریتی که داشتن ...وارد فلان محلی میشن که با روشن کردن لامپ اون سالن منفجر میشه هر چهارتا نوجون  به آتش کشیده میشن....جابرگلم که از دوستاش سنش بیشتر بود احساس مسئولیت میکنه و جان هرسه تاییشون رو نجات میده....واین جریان باعث میشه که دو بار وارد آتش بشه و دچار سوختگی  شدید و در آخر روز یکشنبه برای همیشه ما رو ترک کنه....دیروز هم یکی از دوستاش فوت شد...در حال حاضر حال اون دوتا نوجون وخیم...انشاله خدا شفاشون بده....

هرلحظه که چشمام بسته میشه یاد مراسم تشیعش میوفتم....به کسی اجازه داده نشد که براش لباس عزا بپوشه...روی تابوتش نقل و شکلات و گل ریخته شد...به جای زار زدن براش کیل کشیدن....تا حسرت دامادی به دلش نشینه....

برادر گلم میدونم که با زجری که وقت مردن کشیدی پاک پاک از دنیا رفتی....میدونی با اینجوری رفتنت چه داغی رو بر دل ما گذاشتی؟؟؟؟ناشکری نمیکنیم اما باور اینجوری رفتنت برای همه ی ما خیلی سخت عزیزم....حتی نتونستن سرخاکت بشینم و برات فاتحه بخونم ...دلم میگفت آخه چه جوری برات فاتحه بخونم وقتی هنوز باور ندارم دیگه نیستی...یادت هفته پیش    تولدت  بود چقدر اذیتت کردم...ودر آخر تو کم آوردی گفتی میام خونتون تلافی میکنم....اما چی شد....من منتظرت بودم  برادر خوبم.....شنیدم این چند شب دوستات تاصبح بالای سرت نشسته بودن و زار میزدن....نیاز به گفتن نیست خودت خوب میدونی چقدر برای ما عزیز بودی و هستی....

ازاین به بعد هرکجای زندگیمون به مشکلی بربخوردیم باید بیایم بالای سرت ازت بخواییم که دعامون کنی....

آخه که عزیزم وقتی یاد باباحسین(پدربزرگ عزیزم)میوفتم چقدر دلم میشکنه...یادت همیشه  از شیرین کاری های بابا جون حرف میزدیم ....

همیشه میگفتی بابا حسین انقدر برات شیرین میاد که اسمش رو گذاشته بودی بابا جون شیرینه...و الان خودت رفتی پیش همون باباجون شیرین....

خدا یا امسال تند تند  از بین ما گلچین کردی  اما ازت میخوام این آخرین گلی باشه که ازمون گرفتی...چون انقدر داغش سنگین هست که دیگه تحملی برای کسی نمونده....

بازم میگم خدایا شکرت....

میم مثل مادرشوهر

هفته پیش مامی آقای همسر حالش خیلی بد شد آخه از این آنفولانزاها که کل بدن درد میگیره و دیرم خوب میشه گرفته بود....هرچی اصرار در اصرار که مادر جان من بیا بریم دکتر تا زودتر خوب بشی میگفت نه خودش خوب میشه ....برادر شوهر عزیزم....به همراه خانوم گلش(آخ که من فداش بشم این دختر چقدر مهربون...خیلی خانوم دوستش دارم....البته نقطه مقابل من ...اون ساکت و مظلوم من شرو شور) از تهران اومدن دیدن مامی بدحال....

بلخره مامی جان رو راضی کردیم بریم دکتر...منو جاری عزیزم و آقای همسر به همراه مادر جان رفتیم درمانگاه نزدیک محل

به مامی جان گفتم مادرشوهری که با دوتا عروسش بره دکتر چه شود؟؟؟؟مواظب خودتون باشین؟؟؟؟مامی جان گفتن بله دیگه من الان ترس جونمو دارم کی به دادم میرسه خدا عالمه....... خوشبختانه درمانگاه خلوت بود....زودی نوبتمون شد...سه نفری وارد اتاق آقای دکتر مهربون شدیم...(آخه لبخند روی لب داشت)آقای دکتر مادرجان رو معاینه کردو شروع کرد به نسخه نوشتن....من بالای سر مامی وایساده بودم و جاری عزیزم نزدیک در....یه نگاه به نسخه انداختم گفتم ببخشید آقای دکتر براشون آمپولو سرم بنویسید زودتر خوب بشه.....دکتر گفت دارم مینویسم...آمپولش  داخل سرم.....مامی جان صداش دراومد وگفت وای ....من حوصله سرم ندارم...سرم نمیزنم....قرص بدین....به اقای دکتر گفتم  نه بنویسید ایشون مادرشوهر ما دوتا هست امشب تا سرم نزنه ما جایی نمیریم....

دکترکلی به ما خندید و گفت چه عروس ومادرشوهر خوبی....حاج خانم خوش به حالتون عروساتون به فکر شما هستنا...شما رو آوردن دکتر

مامی جان گفت اگه خوب بود که اصرار نمیکرد برام آمپول بنویسی

بهش گفتم خوب شما هم هروقت منو میارید دکتر به دکتر اصرار میکنید برام امپول بده....مامی جان از خنده  غش کرد.....گفت داری تلافی میکنی امان از دست تو دختر...

خلاصه دکتر نسخه رو نوشت ....وقتی از اتاق دکتر اومدیم بیرون آقای دکتر بهیار رو صدا زد وگفت اینا عروس ومادرشوهر بودنا؟؟؟؟نمیدونم بعدش چی بهش گفت...

آقای همسر توی سالن نشسته بود وقتی قیافه هامونو دید گفت چی شده چرا میخندیدن؟؟؟مامی گفت هیچی از دست این خانمت.....حالا برات تعریف میکنم...

وقتی برای زدن امپول وسرم به قسمت تزیقات رفتیم همون خانم بهیار گفت چی به این دکتر گفتین کلی از دستتون خندید....شما دوتا واقعا عروساش هستین؟؟؟

گفتم آره چه طور مگه؟؟؟

گفت تو این دوره زمونه کمتر دیده میشه که عروس مادرشوهر انقدر باهم صمیمی باشن....

مامی جان در جواب اون خانم گفت این دوتا عزیزای دلم پسرام هستن چیزی که برا پسرام عزیزن برا منم عزیزن....با این حرف مامی جان دیگه حرفی برا گفتن باقی نموند....