خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم
خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

مادرشوهر قهر قهرو.......

هفته پیش چند روزی بود که مادرشوهری با منو آقای همسر قهر کرده بود...انقدر از دستش حرص خوردم که نگو...اخه یکی نیست بگه یه زن 55 ساله چه به قهر.....

انقدر از دستش ناراحت بودم که نگو....خوب درست آقای همسر اشتباه کرده یه چیزی گفته اما چرا دیگه با من قهر میکنه...

مادرشوهری واقعا زن خوبی..از حق هم نگذریم خیلی هوامو داره.اما گاهی این قهر کردنای بیجاش ادمو اذیت میکنه به قول یکی از دوستان خوب مگه بده اینم خودش یه پیام بازرگانی وسط زندگیت تا بیشتر از این بهت خوش نگذره....چه میشه کرد مادر دیگه نمیشه بهش بی احترامی کرد....

پنج شنبه با اقای همسر تازه رسیده بودیم دیارمون که برادر آقای همسر زنگ زد و گفت که مامان حالش بد شده برگردید پیشش....هیچی دیگه ماهم نرسیده دوباره مجبور شدیم برگردیم....وقتی اومدیم خونه دیدیم همچین هم حالش بد نشده که به خاطرش ما رو برگردوندن...خیلی عصبانی شدم از دستشون....آخه بد یه مدت میخواستم پیش پدر مادرم باشم....نمیدونم چرا انقدر گاهی مادرشوهری لوس بازی درمیاره...البته شاید دست خودشم نیست آخه مریضی سرع داره.....

وقتی مادرشوهری دید که به خاطرش این همه راه رو از دیارمون برگشتیم  یه خوشی می کرد که نگو....بلخره باهامون آشتی کردو دوباره من شدم عروش گلش که نمونه اش پیدا نمیشه.....

خدایا بازم شکرت به خاطر این زندگی خوب....

دوست دارم خدایا

خداجونم مواظبش باش..........

امروز صبح آقای همسر مرخصی گرفت تا بره دیارمون آخه یه کار اداری براش پیش اومده که باید میرفت......من نتونستم مرخصی بگبرم تا با آقای همسر برم دیارمون...آقای همسر تنهایی رفت.....

این اولین باری که آقای همسر تنهائی میره جایی...هی بهم میگفت الی بیا بریم....اما جور نشد....

صبحم منو رسوند محل کارم...انقدر صبرکرد تا من از خیابون رد بشم  وارد ساختمون بشم.....تا آخرین لحظه داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم..

اشک تو چشمام جم شده بود...با اینکه میدونستم شب برمیگرده اما خیلی براش نگرانم...کلی بهم سفارش کردم که عزیزم یواش بری....تند نری......قسم جون منو بخور که یواش میری.....

آخه دل تو دلم نیست...نگرانشم.....

براش چند بار آیت الکرسی خوندم بهش فوت کردم....سپردمش دست خدا.....

خدا جونم خودت میدونی که چقدر برام عزیز...عشق زندگی من...نفس من....خودت مواظبش باش.....

مهمون کوچولوی ما.........

از دیروز تا آخر هفته دوستم که خیلی خیلی برام عزیز و جای خواهرم...از یزد اومده خونمون مهمونی....البته فقط فقط مهمونی نه ......هم زیارت هم سیاحت.....

عید باهم دیگه کربلا بودیم....اون  پنج سال از من بزرگتر.... نزدیک 13 سال که ازدواج کرده اما به دلایلی هیچ وقت  نمی تونه مامان بشه......

تو کربلا که بودیم خیلی  گریه میکرد دائما تو حرم بودو دعا میکرد تا خدا بهش یه بچه بده....

چند وقت پیش تو تلگرام برام  عکس یه بچه فرستاد...گفت الی اینو ببین....

وای چقدر خوشگله...مهدیه این عکس کیه؟؟؟؟چقدر خوردنی......ان شاالله خدا یکیشو بهت بده...

گفت الی امام حسین قربونش برم جواب دعاهامو داد.....این بچه ی خودم.. اینو آوردم تا بزرگ کنم...تازه دنیا اومده..این دختر خود خودم......

از خوشحالی جیغ کشیدم.....باورم نمیشد....آخه خیلی دنبال این بودن تا از بهزیستی بچه بیارن اما چند سال تو نوبت بودن.....

بهش گفتم مهدیه باورم نمیشه این دختر خود خودت باشه..خیلی  خیلی خوشحالم....بهم گفت الی خودمم هنوز تو شک هستم...خدا جونم جواب دعاهامو داد....

براش خیلی خوشحال هستم...اصلا زندگیش از زمین تا آسمون تغییر کرده...میگه حتی دیگه حساب  روز و ماه رو هم ندارم از بس سرگرم دخترم هستم.....

بهم قول داده بود تا همراه نی نی جدیدشون بیان قم خونمون .....بلخره دیشب اومدن خونمون و تا اخر هفته هم مهمون ما هستن....

دیشب  با نی نی کلی بازی کردیم....نی نی هی دوست داشت بره بقل آقای همسر....هی موهاشو بکنه

خدا جونم شکرت به خاطر تموم نعمت هات





آخ جون سوغاتی

یه دو روزی میشه که مادرشوهری رفته مشهد زیارت آقامون امام رضا.....امروز بهم زنگ زد گفت عروس گلم چی  نیاز داری  برات سوغاتی بیارم قربونت برم.....(حالا من یه کمی پیاز داغشو زیاد کردم ...اما قربونت برمو همیشه بهم میگه)...منم بهش گفتم مادر جون نیاز نیست زحمت بکشین.....چیزی نیاز ندارم....

خلاصه از اون اصرار، از من انکار.......(جون خودم....تو دلم قند آب میشد.....)

بلخره قرار شد برام یه کیف مهمونی با لباس تو خونه ای بیاره(خوب شد چیزی نیاز نداشتم وگرنه .....)

مادرشوهری اخلاقش همینجوری....خیلی دست دلباز....همیشه هرکجا که بره برام کلی چیز میاره....من هم همیشه دعا میکنم ..تند تند زیارت و سفر قسمتش بشه....

خخخخخخ 

خدایا خودت مادرشوهری رو برامون نگه دار....الهی آمین..

حالا نگین به خاطر سوغاتی دعاش میکنه....نه اصلنم اینجوری نیست.....من عاشق مادرشوهری هستم.....

آقای عصبی

آخر هفته با آقای همسر رفتیم دیارمون......آبجی وسطیم .....اونم مثل من اومده بود.....این دو روز همیشه آقای همسر کسل بود...نمیدونم باز چش شده....هی ازش میپرسم عزیزم چته چرا شاد نیستی هی میگی هیچی نیست...حالم خوب فقط خسته هستم...میدونم تازه عمل کرده و کسل اما یه جوریه ....من خوب میشناسمش....میدونم ته ته ته ته دلش یه چیزی داره آزارش میده آخرش سر در میارم.....

آقای همسر بهم میگه الی تو بیخودی حساسی من چیزیم نیست....اما من حسم یه چیز دیگه میگه...وقتی تو چشاش نگاه میکنم  قشنگ متوجه ناراحتیش میشم.....

نمیدونم شاید استرس داره.......دیروز چند بار باهام  بد حرف زد.....من فقط نگاش کردم..... نمیشد جلو خانوادم بهش گیر بدم که این چه طرز حرف زدن.....

خدا جونم خودت کمکمون کن جواب عملش خوب در بیاد ....آخه آقای همسر باید بره سونوگرافی....فکر کنم بیشتر نگرانیش از همین جریان باشه....

خدا امیدم به خودت.....

خودت کمکمون کن.....

دوست دارم خدا....

بازم شکرت.....