خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم
خانومی  آقامونم

خانومی آقامونم

عشق که باشه هم چی خودش جور میشه درست مثل زندگی منو تو..من همه چیز دارم...چون تو رو دارم

میم مثل مادرشوهر

هفته پیش مامی آقای همسر حالش خیلی بد شد آخه از این آنفولانزاها که کل بدن درد میگیره و دیرم خوب میشه گرفته بود....هرچی اصرار در اصرار که مادر جان من بیا بریم دکتر تا زودتر خوب بشی میگفت نه خودش خوب میشه ....برادر شوهر عزیزم....به همراه خانوم گلش(آخ که من فداش بشم این دختر چقدر مهربون...خیلی خانوم دوستش دارم....البته نقطه مقابل من ...اون ساکت و مظلوم من شرو شور) از تهران اومدن دیدن مامی بدحال....

بلخره مامی جان رو راضی کردیم بریم دکتر...منو جاری عزیزم و آقای همسر به همراه مادر جان رفتیم درمانگاه نزدیک محل

به مامی جان گفتم مادرشوهری که با دوتا عروسش بره دکتر چه شود؟؟؟؟مواظب خودتون باشین؟؟؟؟مامی جان گفتن بله دیگه من الان ترس جونمو دارم کی به دادم میرسه خدا عالمه....... خوشبختانه درمانگاه خلوت بود....زودی نوبتمون شد...سه نفری وارد اتاق آقای دکتر مهربون شدیم...(آخه لبخند روی لب داشت)آقای دکتر مادرجان رو معاینه کردو شروع کرد به نسخه نوشتن....من بالای سر مامی وایساده بودم و جاری عزیزم نزدیک در....یه نگاه به نسخه انداختم گفتم ببخشید آقای دکتر براشون آمپولو سرم بنویسید زودتر خوب بشه.....دکتر گفت دارم مینویسم...آمپولش  داخل سرم.....مامی جان صداش دراومد وگفت وای ....من حوصله سرم ندارم...سرم نمیزنم....قرص بدین....به اقای دکتر گفتم  نه بنویسید ایشون مادرشوهر ما دوتا هست امشب تا سرم نزنه ما جایی نمیریم....

دکترکلی به ما خندید و گفت چه عروس ومادرشوهر خوبی....حاج خانم خوش به حالتون عروساتون به فکر شما هستنا...شما رو آوردن دکتر

مامی جان گفت اگه خوب بود که اصرار نمیکرد برام آمپول بنویسی

بهش گفتم خوب شما هم هروقت منو میارید دکتر به دکتر اصرار میکنید برام امپول بده....مامی جان از خنده  غش کرد.....گفت داری تلافی میکنی امان از دست تو دختر...

خلاصه دکتر نسخه رو نوشت ....وقتی از اتاق دکتر اومدیم بیرون آقای دکتر بهیار رو صدا زد وگفت اینا عروس ومادرشوهر بودنا؟؟؟؟نمیدونم بعدش چی بهش گفت...

آقای همسر توی سالن نشسته بود وقتی قیافه هامونو دید گفت چی شده چرا میخندیدن؟؟؟مامی گفت هیچی از دست این خانمت.....حالا برات تعریف میکنم...

وقتی برای زدن امپول وسرم به قسمت تزیقات رفتیم همون خانم بهیار گفت چی به این دکتر گفتین کلی از دستتون خندید....شما دوتا واقعا عروساش هستین؟؟؟

گفتم آره چه طور مگه؟؟؟

گفت تو این دوره زمونه کمتر دیده میشه که عروس مادرشوهر انقدر باهم صمیمی باشن....

مامی جان در جواب اون خانم گفت این دوتا عزیزای دلم پسرام هستن چیزی که برا پسرام عزیزن برا منم عزیزن....با این حرف مامی جان دیگه حرفی برا گفتن باقی نموند....


نظرات 16 + ارسال نظر
خانوم خونه سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 03:26

حرف حساب جواب نداره


عزیزمی گلم....

دفترچه خاطرات من یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 12:06 http://roozhayman1367.blogfa.com

سلام عزیزم میشه بگی اهل کجایی ؟

چشم عزیزم تو خصوصی میگم....

سیــــ مـــآ جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 21:14 http://a-s6672.blogfa.com

سلام آبجی گلم... خیلی ممنون از کامنتای قشنگت.. چشم رمز و برداشتم عزیزدلم...

سلام...
خواهش میشه عزیزم...
ممنونم
آفرین دختر حرف گوش کن...

maryam.k پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 20:24 http://marabekhaateratnegahdar.blogsky.com

مرسی گل خانمی جیگرتو من بخولم عشقم...

جیگرم مال آقامون

خانوم خونه چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 14:21 http://www.ganje-man.blogfa.com

سلام الی جان...ممنون بابت کامنتت و حضور قشنگت عزیزم...
آقای خونه هم همینه همیشه صبح میره تا بیاد شب....
از این طرفم ماموریت و 4 یا 5 روز کلا پیشم نیس کلی ناراحت می شم ولی باید طاقت آورد دیگه....
آخی پس تو عروس هلندی داری که کاکلی ه....
من عاشق وروجکمم...اصلا نباشه از تنهایی دق میکنم...حداقل وروجک هست در نبود آقای خونه با هم بازی میکنیم

سلام عزیزم...
ممنونم از حضورت...
آره طوطی عروس دارم...از اون کاکلیا...یدفعه عکسشو میزارم تو وبلاگ....

پژمان سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 12:00 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام
همین که ارتباطتون با خانواده همسر خوبه خیلی جای خوشحالی داره. خانواده همسر و مخصوصا مادر شوهر میتونن زندگی آدم رو به معنی واقعی به هم بریزن.
قبلا چند بار به وبلاگتون سر زدم ولی فقط خواننده بودم.

سلام بله خوشبختانه اینم خودش یه نعمتی.....
ممنونم از حضورتون...
وا چرا نظر نمیزاشتین؟؟؟؟؟

maryam.k سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 09:52 http://marabekhaateratnegahdar.blogsky.com

سلام خواهر جونم...
وای ببینا برا من تعریف نکردی باید تو وبلاگ بخونم؟(شوخی میکنم گل من )
اخی عشقم جه باحال واقعا...خدانگهتون داره واسه هم عزیزم...
ایشالا همیشه عشق و شادی بینتون باشه...
دوستدارم خواهر جونم

الهی من فدای اون چشاس خوشگلت بشم ببخشید یادم رفت خوب....البته تو وبلاگم خوندی حالش بیشتر مریم جونم....
ممنونم عزیزم....
برات خیلی دعا کردماین چند وقت....
ان شااله تو هم به ارزوت برسی عشقم....

سیــــ مـــآ دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 20:21 http://a-s6672.blogfa.com

فدای آبجی الی خودم بشم... با سر زدنت خیلی خوشحالم میکنی... آره متاسفانه بلاگا قاطی کرده بعضی وقتا بعضی وبلاگا رو یا خودشون و باز نمی کنه یا ادامه مطلبشونو

خوب عزیزم این بلاگفا رو ول کنید منم همین کارو کردم تموم دلنوشته هام از بلاگفا پاک شد ...اومدم بلاگ اسکای....نمیدونی چقدر ناراحت خاطراتم بودم.....

علی دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 13:26 http://www.ghooyesabokbar.blogfa.com

یعنی خانوادتاً پاچه خوارین ها!!!!! خخخخخخخخخ

سلام همشهری...
چرا پاچه خوار؟؟؟
مگه خانواده منو میشناسید؟؟؟؟

علی دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 13:22 http://www.ghooyesabokbar.blogfa.com

سلام.
وای که چقدر از خاطره همسرتون خندیدم. ترکیدم.

خوب منم کلی خندیدم.....

مهسا دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 13:19 http://srneveshtehman.blogfa.com

قربون خنده هات عزیزم....

دفترچه خاطرات من دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 12:33 http://roozhayman1367.blogfa.com

ایشالا که همیشه سالیان سال در کنار هم خوش خرم شاد باشید
مادر شوهرت هم سلامتیش بدست بیاره.

ممنونم عزیزم....
وهمچنین شما گلم...شاد باشی وپایدار....
خوب وخوش وخرم....
دست خدا بالا سرت باشه همیشه

دفترچه خاطرات من دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 08:29 http://roozhayman1367.blogfa.com

باورت میشه عزیزم امشب داداشم انار اورد برامون

حتما دلت خیلی خواسته ....میگن خدا مراد شیکمو زود میده....وای منکه انقدر شیکمو هستم که نگو...همیشه خدا مراد شیکممو زودی میده....

سیــــ مـــآ یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 19:15 http://a-s6672.blogfa.com

سلام الی جون...ممنون از حضورت گلم... خوندن کامنتت بهم دلگرمی داد..وای یعنی میشه یه روز ماهم به هم برسیم؟ بخدا همه ی سختیا رو حاضریم به جون بخریم ولی به هم برسیم...
آره گلم حق با تو ه باید به آقا متوسل بشم...ولی هنوز من و نطلبیده به حرمش..
رمزم روچشمام بهت میدم گلم تو خصوصی واست میذارم... مجبور شدم رمز دارش بکنم تا هرکسی نیاد و سرک نکشه..همین الان واست میذارمش عزییییییییییزم

انشا اله هرچه زودتر به هم برسین خیلی سخت من خودم کشیدم....اما خدا بزرگ بهش توکل کن...همه چی درست میشه....تازه حتما نباید بری زیارتش ازش بخواه چه دور باشی چه نزدیک مراد میده....

خانوم خونه یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 15:23

خدا حفظشون کنه واست

دفترچه خاطرات من یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 12:03 http://roozhayman1367.blogfa.com

لینک شدی عزیزم

ممنونم عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.